با خودم فکر میکنم چرا بعضی از آدما  هرگز روی خوش زندگی رو نمیبینن؟… صدای بغض آلودش منو از تو افکارم میکشه بیرون …  با خودم فکر میکنم آخرین جمله ای که گفته بود چی بود؟… سعی میکنم به خاطر بیارم.. ولی نمیشه…

و اون با بغض ادامه میده : دلم میخواد برم از یکی از این برج های بلند خودمو پرت کنم پایین یا رگمو بزنم ولی دلم برای این بچه بی گناه میسوزه…

 با تندی میگم: دیوونه نشی ها این حرفا چیه… میگه بابا دیگه خسته شدم… فکر کن دائم مجبور باشی یه شوهر دیوونه روانی رو تحمل کنی… یکی که حرف هیچ کس رو قبول نداره. با مشاور صحبت کردم میگه شوهرتون افسردگی شدید داره که باید حتما دارو بخوره اما راضی نمیشه که بیاد دکتر.  میدونی بهم چی میگه؟

میگه من دارم برای این زندگی از جونم مایه میزارم تو هم باید از جونت مایه بزاری!

میگم: خوب تو هم  با اشک چشمت کف خونه رو بشور! با خون رگهات ظرفا رو بشور با مژه هات خونه رو جارو کن!اینجوری حسابی از جونت مایه گذاشتی!!!!  وسط گریه میزنه زیر خنده! میگم: والله! چه مایه ای از جونش  گذاشته؟ خوب همه مردا صبح پا میشن میرن سر کار تا عصر. هنر نکرده که! انگار فتح خیبر کرده . میخواست اون موقع هایی که عاشق بود یاد این روزا بیفته که سیر کردن شکم زن و بچه پول لازم داره! نمیشه که عشق رو به جای لباس و خوراک به خورد زن و بچه بدی… تازه همون عشقشم کو؟ میگه: به خواهرم میگم میگه عیب نداره شوهر منم اینجوریه.. میگم بابا مگه ما برده ایم؟

نگاهش میکنم… یه روزی عشق با رنگ زیبای صورتیش چه سایه ای روی این چهره انداخته بود اما امروز رنگ زرد نفرت چهره اشو پوشونده… میگه دیگه دوستش ندارم همونطور که اون دیگه منو دوست نداره… حرف میزنه و اشک میریزه.. دیگه هیچی نمیفهمم. فکر میکنم شاید اگر در رفاه بودن… شاید اگر مردک مجبور نبود اضافه کاری کنه و شاید اگه لازم نبود هر ماه پول با جون کندن در آوردنشو دو دستی بده صاحبخونه و قسط ماشینو و هزار خرج مزخرف دیگه هنوزم فضای خونه شون لبریز عشق بود… اوایل که برام تعریف میکرد فکر میکردم پای زن دیگه ای درمیونه ولی بعد دیدم نه! پسرک پاک خل شده. یه روز میگه الان زیر پاتون خودمو قربونی میکنم فرداش میگه الان یه چاقو برمیدارم فرو میکنم تو قلبتون! یاد دیوونه خونه امین آباد تو روزای دانشجوییم میفتم… روزای کارورزی درس روانی… چقدر دکتر و مهندس دیوانه اونجا بستری بودن. آدمایی که با برخورد اول باورت نمیشد که دیوونه هستن. دخترک هنوز داره اشک میریزه… فکر میکنم چند هزار دیوونه داریم که دارن راست راست تو این شهر درندشت راه میرن…. از کنارشون میگذریم نگاهشون میکنیم لبخندشون رو با تبسمی پاسخ میدیم راه رو براشون باز میکنیم .. خوراکی مون رو بهشون تعارف میکنیم… و نمیدونیم که خانواده هاشون از دستشون چی میکشن… دلم میسوزه که هیچ کمکی نمیتونم بهش بکنم… جز این که شنونده درد و دلش باشم… سنگ صبور….سنگ صبور… سنگ صبور….