همه سیاه پوشیدن و غم تموم فضای خونه رو پر کرده… صدای رسول نجفیان از بلندگو پخش میشه که با سوز میخونه.. میرن آدما …. از اونا فقط…. خاطره هاشون…. به جامیمونه…. نگاهش میکنم هنوز خیلی زود بود  که بیوه بشه…. پسرش که ۲۲ ساله به نظر میاد عین یه مرد مثل کوه ایستاده پشت مادرش…. دستاشو  حلقه میکنه دور شونه های مادر گونه مادرشو میبوسه و میگه مامان غصه نخوری ها … یه زندگی برات میسازم که همه مات بمونن…. یه وقت غصه نخوری ها… نگاهش میکنم انگار یه شبه از بچه گی در اومده و مرد شده… مسئولیت یه زندگی یه شبه افتاد رو دوشش… دخترش شوکه است در حالی که رنگ به صورت نداره (فکر کنم اونم ۲۰ سالشه) دولا میشه دستای مادرشو میبوسه نوازشش میکنه…. نه حرف میزنه….. نه اشک میریزه… فقط مادرشو با یه عشقی نگاه میکنه  و میبوسه و  بو میکنه انگار روح پدرشم هم رفته تو جسم مادرش….  و مادره فریاد میزنه خدایا فقط بهم صبر و طاقت بده …صبر… صبر صبر و من هر کاری میکنم نمیتونم بغضمو تو گلو خفه کنم و هق هق میبارم و میبارم…

پینوشت: اومدم شمال… شوهر دخترعمه ام بر اثر سکته قلبی… چیزی که بسیار شایع شده فوت کرده… دیگه برای پراید خواهرم غصه نمی خورم. فکر میکنم مال دنیا چه ارزشی داره وقتی جون آدما انقدر بی ارزشه….

پی نوشت دو: همیشه وقتی یکی میمیره اونایی که قهرن یادشون میفته که دنیا ارزش قهر بودنو نداره با هم آشتی میکنن!

پی نوشت سه: بعضی ها هم حتی با مرگ یه عزیز دوزاریشون نمیفته که دنیا بی ارزشه و سعی میکنن بازم به شغل شریف تکه پرونی و دل شکستن دیگرون ادامه بدن…

پی نوشت چهار: خوش به حال اونایی که وقتی میرن ازشون فقط خوبی میمونه مثل همین آقایی که فوت شد…

پینوشت آخر: ببخشید که اینجا شده ماتمکده!