چشمامو میبندم و سعی میکنم با یاد آوری روزهای نوجوونی که دختری نترس و شجاع بودم کمی این ترس رو از خودم دور کنم… حتی فکر این که خدا در کنارم و در درونم هست هم نمیتونه این ترس مهمون شده رو از من دور کنه.. با خودم تکرار میکنم هر جا عشق باشه ترس نیست.. هر جا عشق باشه ترس نیست… اما سر سوزنی فایده نداره… تکرار میکنم دل آرام گیرد با یاد خدا…. فایده نداره… چشمامو باز میکنم… دست کوچولو و مهربون اشکان کوچولو رو که با جیغش منو از خواب پرونده در دست میگیرم و میبوسم… فکر میکنم حتما خواب بدی دیده که اینطور با جیغ پریده…
ای کاش رامین اینجا بود… حضورش همیشه اطمینان و آرامش و امنیت رو به همراه داره… دوباره سعی میکنم با فرو رفتن در خاطرات نوجوونیم ترس رو از خودم برونم. مگه من همون یاسمنی نیستم که ۱۱ شب تنهایی با دوچرخه مسیر طولانی خونه تا گلخونه ها رو تو این باغ درندشت طی میکرد بی ذره ای ترس؟ حالا توی همون باغ در حالی که تو اتاق بغلی مامان و بابا خوابن میترسه! این نشونه کم شدن ایمانم نیست؟ صدای پارس سگهامون منو دوباره میاره تو حال و باز ترسی گنگ و ناراحت کننده تموم وجودمو میگیره….
فکر میکنم از کجا این ترسها شروع شد؟.. از اون روزی که استاد کارورزی پرستاریمون منو مجبور کرد که تا ظهر پیش مریضم که مرده بود بنشینم؟ تا ترسم از مرده بریزه!!! (انگار قرار بوده مرده شور بشم!) و من شبش از ترس تا صبح جون کندم و لعنت به رشته پرستاری و استادش فرستادم؟ یا به خاطر فیلمهای ترسناکی که در دوران دانشجویی میدیدم و فکر میکردم افتخاره!!!؟ یا … و فکر میکنم مگه فرقی هم میکنه؟ مهم اینه که میترسم!
کم کم سپیده میزنه و با خودش آرامشو برام به ارمغان میاره و من از خستگی بیهوش میشم…
دنیای برتر
سلام من اومدم از دوباره به روز شدم جام جهانیم تموم شد….
شادی
سلام مامان اشکان!
ترس در ما ایرانی ها نهادینه شده. تا زمانی که کودکی ترس از روز مبادا رو نمی فهمی تا بخوای حسش کنی.اما وقتی ذره ذره با اتفاقات بدی که میتونه اینجا روی بده آشنا میشی و می بینی هیچ حمایتی ازت نمیشه حق داری که بترسی.دزدیده شدن ماشین گلی, ماجرای دستگیری شوهرش! وهزار رنج دیگری که ما زنهای ایرونی بخاطر زن بودنمون میکشیم و از حمایتی در این کشور مردسالار برخوردار نیستیم گواه این واقعیتند.چرا باید به واسطه حضور یک مرد احساس امنیت کنیم؟ هیچوقت یادم نمیره دختری موقر رو در دبی دیدم که ساعت ۱ شب در حالیکه معلوم بود از سر کارش بر میگرده به راحتی در خیابون راه میرفت. همون موقع یاد خودم افتادم که وقتی ساعت هشت و نیم شب از سر کار میام چقدر احساس نا امنی میکنم! ما حق داریم بترسیم و این ترس ما از روی عقله نه از روی بزدلی و مقصرش متولیانی هستند که پول می گیرن امنیت رو برامون برقرار کنن اما اینکارو نمیکنن.
سعیده
سلام یاسمن خانم عزیز
من هر شب سر میزنم
اما پس چرا آپ نمیکنید؟ من هر شب دلم به این خوشه که بیام ببینم شما چیزی نوشتید یا نه؟!
ببخشید البته ..خودخواهیه که آدم از یه مادر تازه اون هم از نوع معلم و دلسوزش انتظار تندتند آپ کردن داشته باشه !
اما من جدی نمیدونم شما چه طوری وقت میکنید؟!!!!به خصوص ایام مدرسه!!کلی تعجب میکنم….
دوتا گلهاتون رو ببوسید…
اول شخص
گمونم این یکی طرح هم نپسندیدی!!!
سحر
سلام خوبی شما اینروزها از چی نمیترسیم !از ادمهای دروغین
وای من که اگه یه مرده ببینم تا اخر عمر کابوس میبینم
تارا
چرا ما اینطوری شدیم منم می ترسم در حالیکه سعی می کنم این ترسو از دخترم پنهان کنم منم فکر می کنم ایمانم کم شده اگه راه حلی یافتی کمک کن دوست عزیز
نگار
ترس گاهی لازمه اما نه همیشه…
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
به اول شخص: نه اتفاقا خیلی خوشم اومد.
نگار
فکر کنم نظرم خیلی مسخره بود نه؟
....
ترس هم خودش عالمی داره نه؟
معصومانه
سلام دوست عزیز
وبلاگ عالی دارید
با ثبت نظر خود ما را سرافراز نمائید.
ممنون