نگاهش میکنم با دقت… انگار که میخوام تموم زوایای چهره اش خوب تو خاطرم بمونه… سالهاست که وقت نکردم اینجوری عمیق چشم تو چشمای مهربونش بدوزم… یه دفعه میرم تو دنیای نوجوونی اون موقع که من دختری ۱۶ _۱۷ ساله بودم و اون یه بچه شیطون اندازه اشکانم ….تقریبا دو ساله… و اون موقع تموم عشقم اون بود… اصلا همه زندگیم بود….   فکر میکنم روزگار چقدر سریع میگذره و ما آدما قدر لحظه هامونو یا بهتره بگم قدر لحظه های با هم بودنو نمیدونیم… پرده ای از اشک چشمامو میپوشونه… و تصویرشو مات میکنه… با صدایی که از غم میلرزه و سعی میکنم لرزشش رو پنهون کنم می پرسم: حالا حتما میخوای بری؟ معلومه خودشم از این تصمیم ناگهانی مضطربه با صدای خفه  میگه: آره…

و چیزی در من میشکنه…

 دلم میخواد سرمو بزارم رو شونه هاش  بگم التماست میکنم نرو… تمنا میکنم نرو…. بگم هر جا که بری آسمون همین رنگه… بگم ما اونقدر تو رو دوست داریم که بی تو دق میکنیم. بگم تو تکیه گاه بابایی… تنها پسرش… و پدر هر چقدرم که دختراشو دوست داشته باشه پسر براش یه چیز دیگه است… بگم مامان عین یه شاخه ترد و  شکننده از دوری تو میشکنه.. بگم بعد بابا برای ما خواهرا تو تکیه گاهی…… بگم… بگم ….  ولی نمیگم و فقط تا میتونم نگاهش میکنم… و غم سرتاسر وجودمو میگیره… موقع رفتن در آغوش میگیرمش و تو دلم دعا میکنم که یه معجزه پشیمونش کنه…. میدونم که برای خدا هر چیزی ممکنه هر چیزی….

—————————————————————————————————

دلم میگیره از این که جوونهای تحصیلکرده مون هم تو این مملکت احساس امنیت شغلی ندارن… اما دل گرفتن من مشکلی رو حل نمیکنه… واقعا چه میشه کرد؟ چطور باید  این جوونها رو حمایت کرد… ای کاش اونایی که قدرت تو دستاشونه کمی فقط کمی به فکر جوونها بودن…

—————————————————————————————————

پی نوشت: یه دوست خوب که خیلی شرمند اشم این قالبو برام طراحی کرده خواستم اگه ممکنه قالبو بیبینید و همینجا برام نظر بزارید که قالب جدید و بزارم یا همین که هست خوبه. بازم از دوست بسیار مهربون و خوبم ممنون.