با چشمای بسته بهتر میشه خاطره ها رو مرور کرد نه؟

 پس چشمامو میبندم و میرم به گذشته ها… توی باغ خاطرات… اونقدر تو خاطره هام ذوب میشم که فقط دو تا چشم سیاه بادومی  میمونه و دو تا گیس بافته مشکی…  با دستام دونه دونه خاطراتمو خاک میکنم… تلخ و شیرین… تلخ و شیرین… تلخ و شیرین…. و کنار مزارشون می شینم و میبارم تا سبک بشم… دل نازک شدم؟  نه! دل نازک نشدم..  شایدم شدم!

میدونی که با توام… با تو که بهترین روزای عمرمو باهات گذروندم… تموم خاطرات شیرین دوران کودکیمو… نوجوونیمو… جوونیمو… لابلای مهی از غم دو تا چشمای سیاهت گم میشن… اما هنوزم گیسای بلند بافته ات پیداست…

 همه تلاشمو کردم که دیگه این بار که برگشتی کسی نتونه خرابش کنه… پل دوستی مونو میگم… اما مثل این که باید بیشتر سعی میکردم…  اما نه… من که کاری نکردم… و از همین دلم میسوزه…. باز تو مه خاطره ها گم میشم…. یاد شیطونی هامون میفتم… اشتباهامون… حماقت هامون… عاشق شدنامون…. شوری اشک گونه هامو میسوزونه و من به خاک کردن خاطره هام ادامه میدم و با خودم زمزمه میکنم…. دوستت دارم… دوستت دارم… دوستت دارم… به اندازه تموم روزایی که با هم گریه کردیم و خندیدیم… به اندازه تموم شبهایی که تا سحر حرف زدیم و  از حرفای تکراری خسته نشدیم… به اندازه تموم اشکایی که از دوری هم ریختیم…. به اندازه تموم روزهایی که حسرت دیدار هم و داشتیم ….. به اندازه تموم نقشه هایی که با هم میکشیدیم … به اندازه … به اندازه…

 

پی نوشت: مهربانم به من بگو تو دنیایی که آدما به چشماشون هم اطمینان ندارن چطور میشه به گوشای دیگری ایمان داشت…

پی نوشت دو: روز پدر به همه پدرهای خوب و نازنین مبارک…