تقدیم به فرشته های دوست داشتنی مژده عزیز… مریم نازنین ..سعیده مهربان … شیرین نازنین و محمد عزیز

 

ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت نامه ای بدون تمبر و آدرس را پشت در دید. داخل نامه نوشته شده بود امیلی عزیز عصر امروز به خانه تو می آیم تا تورا ملاقات کنم. باعشق… خدا

امیلی همانطور که با دستهای لرزان نامه را  روی میز می گذاشت با خود فکر کرد چرا خدا میخواهد من را ملاقات کند؟  من که آدم مهمی نیستم…

 و ناگهان با خود گفت من که چیزی برای پذیرایی ندارم. نگاهی به کیف پولش انداخت  او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت… با این حال به فروشگاه رفت . یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت زن و مرد فقیری را دید که از سرما میلرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت خانوم ما خانه و پول نداریم  و بسیار سردمان است و گرسنه هستیم آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ امیلی جواب داد متاسفم من دیگر پولی ندارم و این نانها را هم برای مهمانم خریدم. مرد گفت بسیار خوب خانوم. متشکرم…

همانطور که مرد و زن فقیر دور میشدند امیلی دردی شدید را در قلبش احساس  کرد به سرعت به سمت آنها دوید  و سبد غذا رابه آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و بعد برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا میخواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت همانطور که در را باز میکرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد در آن نوشته بود امیلی عزیز از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم… با عشق خدا…

پینوشت: دوستان خوبم اگر مبلغی برای ادیب به حسابم ریختید حتما برایم ایمیل بزنید یا در کامنتها بنویسید چون متاسفانه خیلی از اوقات آف لاینها را نمیتوانم بگیرم.

.