سرشو میندازه پایینو میگه: برام دعا کن…

 اونقدرسوالی نگاهش میکنم که میگه… خانواده اش نمیزارن.

 میگم: اه میخوای ازدواج کنی؟ سرشو به علامت مثبت تکون میده..

 میگم : پسره؟

 میگه:آره

 میگم خوب چرا نمیزارن؟

میگه: تو بودی میزاشتی؟ خانواده خودم بودن میزاشتن؟ از من ۸ سال کوچکتره.

میگم: خوب آره راست میگی. تازه تو دو تا هم بچه بزرگ داری.

میگه: البته من خودم اگه برای پسرم در آینده این اتفاق بیفته میزارم.

 میخندم و میگم: باور کن تو هم الان میگی بعدا نمیزاری. میگه: چرا به خدا میزارم. مهم خوشبخت شدنشه دیگه نه؟ وقتی بدونم با اون خوشبخت میشه…

میگم: خوب شاید اون موقع فکر کنی که ممکنه بچه ات با یه زنی که از خودش بزرگتره و از شوهر اولشم دو تا بچه بزرگ دبیرستانی داره خوشبخت نشه…

میگه: نه من میزارم … تو نمیدونی ما چقدر همو دوست داریم. الان ۴ ساله که با همیم. همش خونه ماست. تازه یه سالشو که کلا خونه ما بود. بهش گفتم من که اعتقادی ندارم تو که اعتقاد داری گناه میکنی. اگه خیلی ناراحتی عقدم کن! من صیغه نمیشم… و بعد لبخندی میزنه و  با بغض میگه دعا کن دیگه … میگم بچه هات چی دوستش دارن؟ میگه خیلی…

تو دلم میگم تو چه ساده ای انگار من امام زاده ام که دعام به این راحتی بگیره… میگم: وضع مالیشون خوبه؟ میگه: آره ولی اونو تو خونه آدم حساب نمیکنن باباش بهش یه حقوق کارگری میده… دکتر میاد و ما حرفمون نیمه تموم میمونه… تموم راه برگشت به این فکر میکنم که این زندگی شیرازه گسسته چه آینده ای میتونه داشته باشه… که چرا باید یه پسر ۳۰ ساله انتخابش یه زن از خودش بزرگتر باشه که تازه دو تا هم بچه داره … ثروتی هم نداره که پسرک به خاطرش …. به هیچ کجا نمیرسم و رهاش میکنم…

پینوشت: من از این آنفلوآنزا جدیدا گرفتم بی رمق… بی جون… چشمامم عین قاتلها کاسه خون… با استخوون درد و نون اضافه!!!! دعا کنید اشکان و نگار و رامین نگیرن که اصلا حال پرستاری ندارم! (از طرف یک زن و  یک مامان خودخواه!)