چشمامو میبندم و فکر میکنم. چقدر … چقدر زندگیمو دوست دارم… نگاهمو از لای چشمام میدوزم به برگهای سبزی که توی گلدونهای زیبای سفید دارن خودنمایی میکنن… سبز سبز.. زنده و با طراوت… چقدر دوست دارم این گلها رو… یادم میاد زمان دانشجوییم یه گل داشتم که توی آب بود. هر بار آب گلدونو میخواستم عوض کنم ریشه هاشو میبوسیدم… فکر میکردم این گلها رو بابام با دستای قشنگ و سخاوتمندش کاشته و من…. وقتی به گلها بوسه میزنم انگار دارم دستای مهربون پدرمو میبوسم…

 نمیدونم چرا اشک دیگه نمیزاره که برگ گلها رو واضح ببینم… لعنتی همیشه بی موقع میاد و همه چی رو خراب میکنه… بلند میشم از لای پرده به خورشید نگاه میکنم… به خیابون … به آدمای نا آشنایی که هر کدوم  یه جوری درگیر زندگی هستن… شاد و غمگین… شاد و غمگین… فکر میکنم همه شونو دوست دارم… انگار یه جوری با یه ریسمون از جنس عشق به همه موجودات زنده وصلم… به همکارام فکر میکنم… حتی اونایی که ندونسته و شایدم دونسته گاهی دلمو میشکنن و من اونقدر وولوم صدای قلبمو آوردم پایین که حتی گاهی خودمم صدای شکسته شدنشو نمیشنوم…

 ای اشک لعنتی ولم کن دیگه… صدایی تو گوشم میپیچه که یادته دیروز گفتی شدم عین سیب زمینی؟ بی رگ!!! زیادم انگار بی رگ نشدی!! وسط گریه خنده ام میگیره… این وجدان شیر فرهاد همیشه یه جایی مچم رو میگیره… فکر میکنم طول زندگی زیاد مهم نیست عرضش مهمه… ولی با این همه دوست دارم طولشم اونقدر کوتاه نباشه که بشه شکل مربع! فکر میکنم چقدر دلم برای خدا تنگ شده… برای مادرم که از پشت نی نی چشماش گرمای حضور خدا رو میبینم و برای پدرم که شونه های مهربونش عین آغوش خدا گرم و آرامبخشه… فکر این که فردا می بینمشون و میتونم تا اونجا که دلم میخواد ببوسمشون و عطر حضورشونو تو خونه حس کنم روحمو آرامش میده..

 خدای مهربونم برای حضور این دو فرشته نازنین تو زندگی زمینیم هزاران بار ازت ممنونم.

پینوشت: به دعاهای از ته دلتون  برای سلامتیم نیازمندم…

پینوشت دو: امیدوارم دیگه ف ی ل ت ری ن گ وبلاگم باز شده باشه…