با بغض میگه میشه یه مسکن بدبد؟ خیلی درد دارم.

 مسکن رو بهش میدم و میگم: برو تو نماز خونه دراز بکش. میخوای به مامانت زنگ بزنم بیاد دنبالت؟ میگه نه… ده دقیقه بعد بچه ها صدام میکنن. از درد به خودش می پیچه. میگم چیزی خوردی؟ میگه: نه! براش یه لیوان آب و نبات و یه لقمه نون و پنیر میبرم. به زور میخوره .. چند دقیقه بعد دوباره صدام میکنن.  با گریه میگه: دیگه نمیتونم تحمل کنم بگید مامانم بیاد دنبالم.. وقتی به مادرش زنگ میزنم با حالت طلبکارانه میگه: خانوم من مریضم نمیتونم بیام بگید خودش بیاد! میگم: خانوم محترم این بچه از درد نمیتونه راه بره نمیشه بگید خواهرش بیاد دنبالش؟ میگه: نه! خواهرش نیست رفته خرید. بگید همونجا تو مسجد (منظورش نماز خونه است) بخوابه زنگ خورد بیاد. میگم: میخواهید با آژانس بفرستمش؟ با فریاد میگه: نه خانوم پولم کجا بود اصلا به پدرش که هیچ خرجی به ما نمیده زنگ بزنید!!!!

موبایل پدرشو میگیرم… طوری با من حرف میزنه انگار که داریم در مورد یه گونی سیمان حرف میزنیم! نه بچه ای که از پوست و خونشه! میگه: خانوم من الان سر کارم… کله سحر میام دنبال یه لقمه نون غروب عین بره میرم خونه. خانوم کجاست تا ۱۱ شب بیرون.. دختره کجاست تا ۱۰ شب بیرون… حالا که درد داره یاد من افتاده! به مادرش بگید……………………..

 زیر شونه دخترک رو میگیرم تا سوار آژانسش کنم… با گریه میگه خانوم چرا به بابام گفتید حالم بده.. اگه بفهمه من درد دارم از خوشی عروسی میگیره… ( فکر میکنم چطور ممکنه یه پدر از درد کشیدن جگر گوشه اش خشنود بشه!) ادامه جمله اش منو از افکارم میکشه بیرون…بابا و مامانم با هم قهرن بابام بالا زندگی میکنه مامان پایین… 

 در حالی که دارم از عصبانیت میلرزم به مادرش زنگ میزنم و میگم خانوم لااقل خونه بمونید ما با خرج خودمون دخترتونو با آژانس فرستادیم .. میگه: خانوم میخواستید به پلیس ۱۱۰ زنگ بزنید بگید آقای پلیس ۱۱۰!!!!! این پدر نمیاد بچه شو ببره! اگه اینجا بمیره چی؟ میگم : خانوم محترم شما دارید این بچه رو فدای خودخواهی هاتون میکنید… میگه چطور پدرش پول داره خرج مشروب و تریاک و خانومای دیگه کنه ولی نداره پول آژانس بده… میخواستی به پدرش  بگی میدونی چرا تا ۱۰ شب خونه همسایه می شینیم؟ تا تو بخوابی و ما رو کتک نزنی….

دچار سر درگمی میشم نمیتونم بفهمم کی راست میگه…

قراری میگذاریم تا مادرش بیاد ببینم میتونم کاری یکنم تا کمی از این بار سنگین رو از رو شونه های  این دخترک کم کنم…نمیدونم با این همه غصه این بچه چطور درس میخونه… نمیدونم….

پی نوشت: (مشکل طول زندگیم حل شد!!!) بادمجون بم آفت نداشت! ظاهرا قراره حالا حالا مهمونتون باشم! از دعاهاتون ممنون. هم چنین احوالپرسی هاتون…

پینوشت دو : متاسفانه وبلاگم هنوز تو خیلی از شهرها ف ی ل ت ره کسی فکری … راه حلی… چیزی نداره…