همه تو پذیرایی نشستیم و بابا داره اتفاقی رو که برای من تو مرغ فروشی افتاده واسه بچه ها تعریف میکنه… هر کدوم یه گوشه ریسه رفتن از خنده.. (این اتفاق جدیده و امروز افتاده!) در حالی که از خنده اشکم در اومده به تلفنی که داره زنگ میزنه و هیچکس حال برداشتنشو نداره جواب میدم… صدای غمگین اونور خط با لهجه زیبای اصفهانیش منو از تو اوج شادی میکشه بیرون. مامان ادیبه… ادیب رو که خاطرتون هست (این پستم)؟
نمیدونم چرا یه دلشوره عجیب میریزه تو دلم… صدای خنده ها نمیزاره که خوب بشنوم. میرم تو اتاق خواب و میگم: خوب خانوم تاج زادگان ادیب چطوره؟… مکث میکنه و مکثش هراسمو بیشتر میکنه … بعد از یه مکث طولانی با بغضی که به زور نگه داشته میگه: خوب! عالی! دیگه الان هیچ دردی نداره…
نمیخوام باور کنم که این جمله میتونه چه مفهومی داشته باشه… اما اون ادامه میده: ادیب دیگه الان تو این دنیا نیست… خوابوندیمش یه بیمارستان دولتی تو اصفهان برای انجام آزمایشات قبل از عمل پیوند عصب. دکترش تو تهرون گفته بود نتیجه آزمایشاتو برام بیار و مطمئن باش که راه میفته… از اون بدتراش رو راه انداختم… اما حیف انقدر تو بیمارستان بهش رسیدگی نشد که تموم پشتش تو اون چند روز آش و لاش شد… یه روز گفت مامان تو رو خدا منو از این بیمارستان ببر اینجا اصلا به من نمیرسن…. بردمش بیمارستان خصوصی اما کار از کار گذشته بود. مبگن سنکوپ کرد…رفت تو کما و بعدم…میزنه زیر گریه میگه: آخه خدایا تو که میخواستی بگیری چرا دادی؟ سعی میکنم آرومش کنم در حالی که تو دلم غوغاست… میگه: ما برای دستگاههایی که براش تو خونه گرفته بودیم سند خونه مادرمو گرو گذاشته بودبم حالا بعضی از وسایل خراب شدن و باید پولشونو بدیم… مخارج بیمارستان و کفن و دفن و قبر و … هم بالای ۵ میلیون شد …
میگم: میخواهید به بچه ها بگم اگه کسی خواست کمک کنه ؟ میگه : خدا خیرت بده… فقط به تو روم میشد بگم … الان تو شهریه دانشگاه خواهرشم موندم… فکر کن برای عروسی پسر ۲۵ ساله ام …… و میزنه زیر گریه…
پی نوشت: برای این که با ناراحتی از این جا نرید: ما کارت سوختمون رو ! عزیز دلمون رو ! جگر گوشه مونو! گم کردیم!!! رامین میگه از ۱۲ روز پیش !!! که بنزین زدم دیگه یادش نبودم تا امروز ! که رفتم بنزین بزنم!!! که خوب معلومه دیگه با این شرایط هر کی کارتو پیدا کرده تا حالا سهمیه سه ماهمون رو استفاده کرده!!!! و صد البته که تو این شرایط دوستای خوب معلوم میشن… تا تو شرکت گفته کارتم گم شده ده تا کارت رو میزش بوده… الانم با کارت یکی از همون کارمندای نازنین رفته مسافرت!!!
سید رضا
سلام ازدیدنتان خوشحال شدم به کشکول ما هم سر بزن اگر مایل به تبادل لینک بودی خبرم کن
رالف
خدا انقدر ها هم که مسلمونا فکر می کنن مهربون نیست … .
مریم
یاسی جون با خوندن پست ادیب. با اینکه این خبر را ۲ روز پیش از خودت شنیده بودم اشکام جاری شد… خیلی خیلی دلم گرفت…خدایا تو هر کاری که درسته می کنی ولی در این راه چه دلهایی که …
چند روزه که تو فکر عزیزی هستم که ۲ سال پیش از دست دادم… و چند روزه که اونو به بخش دیگری از ذهنم می فرستم …انگار از یاداوری اون روزها دوباره باور میکنم که شادی نیست…شادی رفته و حتی هنوز بعد از ۲ سال در توانم نیست که برای آمرزشش دعا کنم..این یعنی که اون واقعا رفته و من نمی خواهم..نمی توانم باور کنم…
سانی
این بیمارستانا همینن مردمو می کشن به جای اینکه خوب کنن لعنتی ها
یوشا - دریای واژگون
سلام خوبی؟
من خیلی خوشحالم که یه مامان پیدا کردم……
نه واسه خودم ها!!!!!
هنوز هیچی از وب نخووندم ولی الان نتو قطع می کنم و کلی می خوونم…..
من قبلا نوشته های نوشی و جوجه هاش رو می خووندم نمی دونم می شناسیش یا نه آخه مشهور ترین مادر توی وبلاگها بود……..
حتما حتما حتما می آد اینجا
تا بعد!
یوشا - دریای واژگون
سلام یاسمن جون
کل این صفحه رو خووندم یه مامان خوب و مهربون و یه معلم نازی….
کاش مثل شما زیاد بود…. خیلی خیلی خوشحالم که با شما آشنا شدم….
برای ادیب هم….متاسفم.
راستش امسال یعنی همین سالی که کنکور داشتیم دم عید ۸۶ مادر یکی از بچه ها که قبلا تو مدرسه خودمون معلم بود به خاطر کم و زیاد بودن داروی بیهوشی……….
بیمارستانامون اکثرا کشتارگاهه……..
خوشحال می شم بیشتر باهاتون دوست شم
سعیده
موهای تنم راست شد…خیلی ناراحت شدم….خیلی…..
هرچند که مطمئنا خودش راحت شد…حالا دیگه بدون هیچ عذابی (که شاید بدترینش همون عذاب سربار بودن بود) به آرامش رسیده…امیدوارم که همینطور باشه….
خدا به خانواده اش صبر بده…آمین
سیاوش تی ( آستان جانان و کلک خیال انگیز)
سلام دوست محترم
بعد از مدتها سعادت شد مهمان وبلاگ شما باشم
ولی متاسفانه خبر تلخی بود
خدا بیامرزتش
یا حق
محمد (قایق)
لیاقت نداشتم بتونم کاری براش بکنم…
آخرین بار وقتی فیلم راز رو میدیدم یادش افتادم. وقتی میگفتن چطور میشه با قدرت فکر نخاع رو ترمیم کرد.
ناگهان چقدر زود دیر میشود…
حالا حتما خدا همه ی اون چیزایی رو که این دنیا بهش نداد اون دنیا تلافی کرده…
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب- دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره سرخ- گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و بدانیم اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
خدا رحمتش کنه
"بهانه هایی برای بودن"(نسرین)
سلام عزیز
متاسفم به خاطر اون اتفاق تلخ خدا به مادرش صبر بده
واینکه خوش به حال آقا رامین نه به خاطر گم شدن کارت سوختش به خاطر همکارا ی خوبش!!
بی بی باران
مینا
خیلی ناراحت شدم خدا به خانوادش صبر بده خیلی سخته
راستی مرسی که به ما سر زدید بازم از این کارا انجام بدید خوشحال میشیم
فعلا بدرود
محمدرضا باقری
سلام
وبلاگ بسیار خوبی دارین .وقایع روزمره را خیلی زیبا بر صفحه ی کاغذ نقش می بندید .
خوشحال می شوم به من هم سری بزنید . نظرات شما جویای احوال ماست .
دنیز
سلام
ناراحت کننده بود خدا صبرشان دهد.
برای تو نازنین هم همراه با خانواده گرم و دوست داشتنی ات آرزوی موفقیت می کنم.
شادي
امهای خوب کجا زندگی می کنند؟
شادی
ادمهای
مریم بانو
سلام خانم یاسمن
شما تو کدوم دبیرستان تهران شاغل هستید؟
.
حالا چطور میشه کمک کرد ….. آیا مبلغش هم مهمه؟
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
دوست خوبم معلومه که مبلغش مهم نیست چون ذره ذره جمع گردد وانگهی دریا شود. بعدم هر جور راحتید اگه دوست دارید شماره حساب اون خانوم تو اصفهانو میدم یا شماره حساب خودمو تو تهرون. فقط اگه ریختید به حسابشون بهم خبر بدید تا من بهشون اطلاع بدم. محمد وبلاگ قایق که تو اصفهانه رفته دیدتشون میتونید ازش بپرسید که این مسئله حقیقت داره یا نه…
مهدی(من و تو و خدا)
سلام …
راستش بیشتر از اینکه ناراحت باشم عصبانیم … از اینکه چرا باید اینجوری بشه … یه جوون بی زبون و ناتوان مگه چقدر نگهداری ازش زحمت داره که اینقدر کوتاهی کردن تا … همه شون باید جواب بدن یه روزی …
نمیشه از بیمارستان شکایت کرد ؟ حتما میشه دیگه … چون اون طفلک در حال مرگ نبوده که … فقط برا چندتا آزمایش رفته بوده … دنبال شکایت هستن ؟
محمدرضا باقری
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه .
اون نظر اول رو خودم دادم چون قالب وبلاگم یه مشکل داره اونم اینه که تا نظر ندم ایکون نظرات ظاهر نمی شه .
تازه بد هم نیست که خواننده اطلاعاتی از مطلب داشته باشه و در کنار اون مطلب زیبا و شیوای ادبی رو هم بخونه که این دفعه متعلق به دکتر علی شریعتی بود .
از اینکه به من سر زنید بسیار ممنونم و اگر مایل باشید مشتاقم تا با شما تبادل لینک داشته باشم .
موفق باشید .
ننوس
من واقعاَ در غمتون شریکم
ابرک
سلام وب جالبی داری از آشناییتون خوشحالم.
شاد باشید.از اومدنتون خوشحال میشم.
مریم
salam khobiiiiii mamnon az nazareton movafagh bashid
محمدرضا باقری
سلام
ممنون از اینکه لینک به وبلاگ من دادید . من هم به وبلاگ شما لینک دادم .
ولی باز هم ممنون .
مریم بانو
خانم معلم جواب منو نمیدین؟؟؟!
آرش
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
مریم بانو جان اجازه بده اسم دبیرستانو بخاطر نوشتن وقایعی که درش اتفاق میفته نگم… اینجوری حرف و حدیثی پیش نمیاد…
برکه کبود
مرگ بهترین پناهی است برای دردها، غمها، رنجها و بیدادگریها. همه این جنگ و جدالها، کشتارها، در زندگی کشمکشها و خودستائیهای آدمیزاد در سینه خاک تاریک و تنگنای گور فروکش کرده آرام میگیرد. زندگی راه پیمایی به سویمرگ است و مردن دخول در حیات جاودانی.
آرزومندیم که ادیب برای همیشه در آرامشی ابدی باشد.
11:14
عجب دوستای با معرفتی ! خوش به حالش
محمدرضا باقری
وبلاگ نجوای قلم up شد .
و این بار از سری مجموعه ی نکته های خواندنی .
قبرستان ساکت ، خلاصه ی داستان پر هیاهوی زندگی است .
نظرات شما جویای احوال ماست .
سارا
سلام
واقعا ازخوندن مطالب وبلاگ شما لذت می برم
منم آپ کردم به من سربزن
خاطرات من و ویلچرم- مهدی ناصری
سلام خانم معلم مهربون
منم بشدت دلم برای وبلاگ دوستان قدیمی تنگ شده است. مدت های مدیدی است کمتر به اینترنت کانکت میشم و در این یک ماه اخیر هیچی کانکت نشده بودم. یه مرکز موسیقی در شهرمون راه اندازی کردم که از اول صبح تا اوایل بامداد منو گرفتار خودش کرده که البته بسیار راضی هستم.
خاطرات من و ویلچرم در اون ادرسی که دات کام شده بود در اخرین پستش نوشته بودم که دیگر برای مدت ها چیزی نخواهم نوشت. شاد تا چند وقت دیگه باز یک وبلاگک متفاوت راه اندازی کردم. خوشحال میشوم در اونجا هم از نظرات مفیدتان بهره ببرم. خودم برتان خواهم کرد.
سلامت و شاد باشید
آخرین ترانه ی باران
یاسی جان بادرودی گرم خدمت شما
اگرچه تلاشهای انساندوستانه شما ستودنی است ولیکن تردید نکن ملیونها ادیب دراین سرزمین سوخته درحال جان کندن وروزمرگی هستند وازدست های ناتوان ما کاری ساخته نیست……..
بهرروی ادیب راحت شد ولی بهتربود خانواده فقیر ادیب ۵ ملیون تومان خرج مراسم مسخره وغیرضروری مرگش را صرف زندگی خودشان می کردند…….
درضمن شما که چند قدم به خدا نزدیک تری سئوال مادر ادیب راازاو بکن وبگو چرا؟؟؟
یاسمن گرامی بنده هرچه فکرکردم ربط بین مرگ ادیب وگم شدن کارت سوخت شما پیدا نکردم چومعمولا پی نوشت می باید حتی به نازکی یک مو هم که شده به متن ربط داشته باشد…….
برایت بهترین آرزوهارادارم نازنین آموزگار مهربان
تندرست وموفق وشادکام باشی
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
سهیک عزیز همیشه به عنوان یه برادر بزرگتر برای راهنمایی هاتون احترام قائلم اما خانواده ادیب اون پول رو بابت بیمارستان خرج کرده بودند و خرید قبر… البته که نمیشد جسدش رو در حیاط خونه شون دفن کنند تا ارزون تر در بیاد. میشد؟ خدا نصیب هیچ خانواده ای نکنه ادم حاضره فرش زیر پاشو بفروشه تا جوونش زنده بمونه و هزینه بیمارستانهای خصوصی اونهم آی سی یو که دیگه سر به فلک میکشه… مادرش (پدر نداره ادیب یعنی داره ها بیمار روانیه و با خانواده زندگی نمیکنه.) همش میگفت اگه از روز اول بیمارستان خصوصی خوابونده بودیمش شاید نمی مرد… اما در مورد این که شما میگید هزاران ادیب داریم … و کاری برای همه نمیشه کرد به نظرم این حرف اصلا مناسب سهیک که مرد ی است بسیار دانا و مهربان نمیشه این حرف مال کسانیه که دوست دارن از شنیدن ندای وجدانشون فرار کنن… در تموم این سالها اگه قرار بود با همچین تفکری زندگی کنم هرگز به هیچ کسی کمکی نکرده بودم چون هزاران عروس بی جهاز… هزاران مریض روی تخت …هزاران دانش اموز مشکل دار… هزاران بچه گرسنه و… وجود داشت و خوب از دستهای ناتوان من برای همه کاری ساخته نبود اما…. برای یکی چرا… و مسلما اونهایی در این شرایط دست یاری به من میدن که مثل من فکر میکنن. و اگه تعداد ادمایی که تفکرشون شببه منه زیاد شه از تعداد اون ادمایی که شما گفتید کم میشه… اما در مورد سوالم از خدا … یا همون انرژی مطلق… یا همون کائنات … حتما ازش سوال خواهم کرد…. این روزها مهمونهای عزیزی دارم که مشغولشونم (پدر و مادرم) و در حال پر کردن باک بنزین عشقم هستم از حضور زیباشون… سرم که خلوت شد یک پست در این باره مینویسم…
و اما در مورد پی نوشتم… راستش من همیشه همین کارو میکنم … موضوعات بی ربطی رو که دوست دارم دیگران بدونن در پی نوشت مینویسم احتمالا باید اسم دیگری روش بزارم ولی الان فکری به ذهنم نمیرسه… خوشحال میشم کمکم کنید و مثل همیشه ارادتمندم و ممنون که در بی اینترنتی به من سر زدید…
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
یوشا جون سلام تو وبلاگت که نمیشه نظر گاشت من در خدمتتم دخترم وبلاگ نوشی رو هم میرفتم اما الان ادرسشو گم کردم اگه داری لینکشو برام بزار
مریم
آقا یا خانم آخرین ترانه ی باران
فقط می خواستم بگم وقتی یکی برای آدم عزیزه وقتی یکی تمام زندگی یک آدمه..حتی مرگ و مراسم خاکسپاریش هم عزیزه و مسخره نیست … اگر نمی تونید با یک موضوع ارتباط روحی برقرار کنید مجبور نیستید از سخیف ترین کلمات برای توصیفش استفاده کنید…
گذرا مثل خیال
سلام دوست عزیز
عذر خواهی بابت اینکه دیر سر زدم ………..
همیشه زیبا و صادقانه می نویسید
پایدار باشید
مرضیه
چه دوستای خوبی!
mosafer
salam hamsaie khob
ajab dostaie khob peida mishana!
be khatere adib badjori delam chelonde shod hadaghal rahat shod bande khoda..
movafagh bashi hamsaie
آشپز مدرن
چقدر غم انگیز بود. خیلی ناراحت کننده است.
سارینا
سلام
(یه بار دیگه تنم لرزید/ یه بار دیگه شکر کردم ….
میشه یه شماره حساب بدید؟
مریم
سلام
امیدوارم ادیب دیگه الان جاش خیلی خوب باشه.
کارت بنزینتون هم ان شائ الله ژیدا شه. من نفهمیدم که کی رفت مسافرت ؟!
شیرین
سلام
از شنیدن خبر فوت ادیب خیلی ناراحت شدم.عنوان پستت رو که خوندم چند ثانیه طول کشید تا فهمیدم چی دارم می خونم.اما خوب مطمئناَجایی که الان هست راحت هست و به قول مادرش دیگه درد و ناراحتی نداره.
راستی میشه این دوست رامین خان رو میشه به ما هم معرفی کنی…!!!
محبوبه
سلام…
یاسمن جان به خاطر مرگ ادیب به شما و مادرش تسلیت میگم…
یکی از رهگذران آسمان
سلام
لطف دارید
قصه همگام یه کم مفصل است اما دوست دارم شما هم مطلع باشی.
همگام سمینارهای ماهانه ای است که کانون کیمیا برگزار می کند و اعضا در آن شرکت می کنند. برای حضور در همگام ابتدا باید سه دوره آموزشی کانون کیمیا را بگذرانید. نمیدانم تهران زندگی میکنید یا نه اما غیر از این دوره ها و سمینارها برنامه جذاب و موثر دیگری نیز وجود دارد که همواره با استقبال زیاد مواجه می شود.
برای شروع اگر مایل بودید میتوانم شما را به همایش رایگان کانون که جمعه هفته آینده برگزار میشود، دعوت کنم. اگر دوست داشتید خبر دهید که برای رزرو کارت دعوت اطلاعات کامل تر را در اختیار شما بگذارم.
همیشه آرام، شاد و سلامت باشید
محمدرضا باقری
سلام خوشحال میشم به من دوباره سر بزنید .
عسل تلخ
ای دریغا که همه مزرعه دلها را علف هرزه کین پوشاندست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست و زمانی شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست…
دوست عزیز خسته نباشید….به من هم سری بزنید..گر لایق میدانید….
سبز باشی و استوار……عسل تلخ
یاسمن(چندقدم نزدیکتر به خدا)
نسیم عزیزم پیغامتو گرفتم و شماره تلفنو برات ایمیل کردم منتظر تماستم.