به دنبال صدای ناشناس برمیگردم و پشت سرمو نگاه میکنم… چهره مهربونی داره و سر و وضع کاملا مرتب… با تمنّا میگه: میشه بشینید پیش من یه کم با هم حرف بزنیم؟... نگاهم تو نگاه مهربونش گره میخوره …چقدر دلم میخواد بگم باشه و کنارش بشینم حتما خیلی تنهاست… به پشت سرش نگاه میکنم مجتمعی بزرگ داخل محوطه ای درندشت… تو دلم میگم یعنی حتی یه نفر تو این برج به این بزرگی نیست که بیاد همکلام این زن پیر بشه؟ با ناراحتی میگم: ببخشید مادرجون خیلی دیره و هوا تاریک باید برم خونه شام درست کنم… نگاهی از سر تمنا به نگار میندازه و میگه تو چی؟ میشینی؟ نگار میگه: منم باید با مامانم برم هوا تاریکه…
با نا امیدی میگه : آهان با همین… برین مادر! به سلامت.
دو قدم که میریم جلوتر نگار میگه: مامان برم بشینم پیشش؟ میگم: نه بابا دیرمون شده… میگه: تو رو خدا دلم خیلی براش سوخت… فکر کنم خیلی تنهاست…با دو دلی نگاه به ساعتم میکنم …هشت و نیمه… میگم: نه نگار جان هم دیره هم هوا تاریکه چه جوری میخوای بیای خونه؟ … اگه یه بار دیگه که رد شدیم و روز بود دیدیمش برو پیشش بشین اما الان نه…
شب هر کاری میکنم خوابم نمیبره.. با خودم میگم یعنی این زن تنها بچه نداره؟ آدم اونقدر تنها و بی کس باشه که از عابر توی خیابون بخواد از تنهایی درش بیاره؟ فکر میکنم به آدمایی که با هزاران شوق ازدواج میکنن… بچه دار میشن… هزار و یک سختی برای بزرگ شدن بچه ها میکشن… بچه ها بزرگ میشن و هر کدوم میرن سر زندگی خودشون… اصلا فراموش میکنن پدر و مادری داشتن … میرن و سالی یه بار هم احوال پدر مادرشونو نمی پرسن… و اونا فقط با مزمزه خاطرات شیرین گذشته تلخی روزهای پیری و بی کسی رو تحمل میکنن… اشکانو که خوابش برده بغل میکنم تا بزارم تو تختش. آروم فشارش میدم به سینه ام… لبامو میزارم رو گونه های نرمش و می بوسمش … هر کاری میکنم دلم نمیاد لبهامو از رو گونه هاش بردارم… تو دلم میگم این بوسه برای روزایی که مهد کودکی… این یکی برای روزایی که مدرسه ای… این برای زمانی که سربازی میری… این برای اون روزایی که دانشگاهی… این برای روزایی که میری سر کار.. برای وقتی که ازدواج میکنی و وقت نمیکنی بیای پیشم. برای… برای… رامین میگه بسته دیگه بابا بچه رو خوردی تموم کردی بزار سر جاش دیگه!!!!
فکر میکنم چقدر دلم میخواد ماهی یه بار پاشم برم سرای سالمندان… با خودم میگم چی میشه آدم به جای فرزند خونده مادربزرگ و پدربزرگ خونده داشته باشه ؟… هر بار دلش گرفت میره ییششون تا با شاد کردنشون دلتنگی از دلش بره بیرون….
پی نوشت: اگه خدا بخواد فردا (چهارشنبه) میریم مسافرت. میرم تا ذخیره عشقمو از محبت پدر و مادر نازنینم لبریز کنم که دیگه اول مهر بشه و مدرسه ها باز شن از مسافرت خبری نیست. ممکنه نتونم بیام تو نت واسه همین بازدید پس دادنهای اونایی که محبت میکنن و میان کامنت میزارن رو میزارم وقتی اومدم تهرون… راستی دیروز تولداشکان بود و سه سالش تموم شد فعلا این عکسو داشته باشید تا بعد…
صدای معلم
ارگون
چه بدونم والله
خوش خنده
سلام
وبتون عالیه خوشحال می شم به منم سر بزنید
حمیده
سلام!!!
دیشب وبلاگتون رو از لینکی که مسافرکوچولو کرده بود پیدا کردم!!!!
اکثر پستارو خوندم. محشر بود. فکر می کردم آدمایی مثل شما بیش تر تو سریال ها و فیلما هستن.
این که به فکر دیگران هستن! با دختر نوجوونشون صمیمی ان! دل زنده و شادن! شاگردشون رو مثل دخترشون می دونن. حتی غم آدمای دنیای مجازی هم براشون مهمه!!!و ….
به هر حال! من که از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم.
براتون آرزوی شادی و خوشبختی روز افزون می کنم
محمد
نه اینشاالله کخ بچه شما مثل خودتون مهربون و اهل دلسوزی برای پدر و مادر میشه…صد سال عمر کنه با سلامتی و موفقیت انشاالله…
اثر انگشت
لعنت به تنهایی …
تولدت اشکان مبارک باشه .
در ضمن ما هم به محض درست شدن لینکهامون شما رو لینک میکنیم . بلاگرد خرابه !
خانمه
تولدت آقا پسرتون مبارک.
من بریونی هم بجای کیک قبول میکنماااااا
زهرا،مامان یاسین و دانیال
سلام عزیزم . یک سورپرایز برات تو وبلاگ بچه ها دارم
کورش
درود ممنون از تعویض لینک، یاسمن جان تولد اشکان جان که گذشته ولی باز شادباش من رو هم پذیرا باش عکس بسیار نازیه ایشالا همچون خودتون اینده خوب و پر باری برای ایرانمون داشته باشه من جدا از تبادل لینک با وب شما، این وب جزو وبای پاپپو لار من هست و ادم که میاد تو وبت ارروم میشه در کنار خانواده زندگیه با عشق و شاد وبی غمی رم تجربه کنی و دروود به اموزگاران پاک ایران زمین بدروود
محمدرضا باقری
توفیق یا اجبار ، اینار هم موجب شد تا بار دیگر این وبلاگ بروز رسانی شود .
انفعالی بسیار زیبا و دلکش ، که همه محتاج آنیم . دعا کن !!!
نظر سبز شما ، آرامش بخش روح فسرده ی ماست .
نازنین
سلام یاسمن خانوم خوبین؟؟؟
اتفاقی وقتی تو گوگل سرچ می کردم بلاگ شما باز شد و منو مدتی به خودش مشغول کرد…
باید بگم خیلی بلاگ نازی دارین..
بهتون تبریک می گم…
شب اول قبر
سلام … بلاگ شما از اون بلاگاست که من خیلی دوست دارم با مدیر وبلاگش بیشتر آشنا بشم و نظراتش برام خیلی ارزشمنده این دومین وبلاگ به این تیپه که دیدم قبلیش…: http://www.kashkool21.persianblog.ir ..
به من سر بزنید خوشحال میشم
مجذوب
سلام یاسمن خانم
قبل از هر چیز تولد اشکان عزیزمو تبریک می گم و امیدوارم که در پناه خدای مهربون همواره سالم و سر حال و شاد باشه .
کاش می تونستم براش کادوئی بفرستم .
به هر حال امیدوارم که سالیان سال مث مادر مهربونش برای دیگران خیرخواه و بخشنده باشه .
×××
من راجع به مطلبی که نوشتی هیچ حرفی ندارم چون هر چی بگم تعارفه .
فقط می تونم بگم متاسفم برای خودم که انسانم .( البته اگه باشم )
×××
کاش می تونستی روی حرفای اون پیر زن تکیه کنی و اونو بزرگ می کردی و سوژه ای برای بهتر نوشتن ایجاد می کردی .
×××
امیدوارم که به تو و خونوادت خوش بگذره . اومدی حتما پیشم بیا .
همیشه با ایمان و امیدوار باش .
باغ مهتاب
محدثه
من فقط یه سوال دارم
البته جسارت نباشه
دلیل اینهمه حوصله و …چیه؟
نیلوفر
آپم
یه قصه ی ضعیف نوشتم
خودمم می دونم تعریفی نداره اما خوشحال میشم سر بزنین
یه دل خاکی با کلی پاکی
آخی تولدش مبارک باشه ایشا…تولد ۱۰۰۰ شالگیشو جشن بگیری…چه جیییگریه این اشکان خان…بوووووووووسسفر خیلی خیلی خوش بگذره ایشا…
منم آپم…
تابعدیاعلی..
وحید
سلام منم این قضیه قبول دارم ولی همیشه همیطور بوده که بچه ها پدر مادر خود را فراموش می کنند شعر روزگار جوانی که تو کتاب فارسی هست گویا همین مطلب است وکارش هم نمی تونی بکنی این قانون طبیعت است هیچ کس به خودش نمی گه که روزی هم مثل پدر مادر خودش می شه تا بوده همین بوده درضمن پدر و مادر باید بدونند که بچه آوردند نه همصحبت پیری باید با این دیدگاه پدر مادر شد که باید بچه آورد واز او مواظبت کرد تا بزرگ شود وآن بچه پدر ومادر شود این یعنی بچه داری . بچه داری یعنی رنج کشیدن یعنی شب تا صبح بیدار ماندن و…وبایک خنده کودک همه سختی ها را فراموش کردن بچه بزرگ کردن بدون پاداش تنها پاداشی که نصیب والدین می شود این است که کودک همیشه در رفاه باشد
البته همیشه استثناءوجود دارد
امبد وارم که مسافرت و همنشینی با پدر ومادر خوش گذشته باشد
شیرین
سلام مادر مهربون
تنهایی بد دردیه,اگر بهش دچار بشیم به دنبالش دردهای دیگه هم میاد…
همیشه می گن رحم کن تا خدا بهت رحم کنه,یاسمن جان تو با این دل رحیمت تنها نمی مونی مطمئن باش نگار و اشکان قدر تمام محبتهات رو می دونن و همیشه از آغوش گرم پدر مادرشون لذت می برن
آنسالا
من هم لحظه شماری میکنم که زودتر خبه دانشگاه بروم.آخه امسال برای اولین بار باید به دانشگاه بروم.یه فصل جدید در زندگیم هست.
من توی مدرسه ی تیزهوشان بودم و برام امسال خیلی سخته که بخوام از اونجا بروم.واقعا خیلی دوست داشتم که زمان بر می گشت و نگه داشته می شد تا از روزهای دبیرستان لذت ببرم.
یه نصیحت به عنوان یه دانش آموز به یک دبیر:
سعی کن کاری کنید که وقتی دانش آموزان از پیش شما فارغ می شوند بگند چه معلم خوبی بود…………
به تازگی دوباره وبلاگ نویسی را شروع کرده ام و می خواهم در این راه با دوستان وبلاگ نویس زیادی آشنا شوم.اگر خواستی و توانستی وبلاگم را با نام “تا بینهایت…” در قسمت پیوندهایتان بگذارید
یا حق
محسن شعله
سلام
پنجشنبه کنفرانس داریم شما هم می آین؟؟؟
اطلاعات کنفرانس در وبلاگ هست
شما هم می آیید؟؟؟؟؟؟
امیدوارم بیاین
یا علی
خدانگهدار
خانمه
یعنی به نظرت کجاییی؟ نکنه طرف شما اول مهر شده
ننوس
دیشب با مامانم دعوام شد الان دچاره عذاب وجدانم
نگارنده
تولد مبارک باشه. من تازه اومدم و آشنا شدم . وبلاگ خوبی . منم وبلاگم در حدی هست که بسشه براش ۵ دقیقه وقت گذاشت . با مطلبی در مورد روشنفکرا آپم . انتظارمو جواب بدید
بهار
سلام. بار اوله نظر میذارم. خوندن مطالب و سبک نگارشتون به آدم آرامش می ده. از اینکه با وبلاگتون آشنا شدم خوشحالم. با اجازه لینکتون کردم. همیشه خوشبخت و سلامت باشید.
مریم
یاسی جون پس کی میای ؟
آرام
سلام
یاس برای خداحافظی جوونه زده
علی علی
محسن
سلام.
…این مشکلیه که برای اکثر سالمندان پیش میاد. من تازه ۱۵ سالمه و امیدوارم هیچ وقت پدر و مادرم رو فراموش نکنم و برای پدر و مادرم دعا می کنم به سرنوشت این
افراد دچار نشن.
تميم
سلام
من دوباره به روزم این دفعه متفاوت با گذشته.
مجذوب
چرا نیومدی پیشم
نگار
تولدش مبارک ودلش شاد و تنش سلامت
هزارو یک روزنه
تولد اشکان مبارکا باشه
امین
سلام یاسمن خانم من واقعا نمیدونم چی بگم راستی تولد اشکانم تبریک میگم چرا به من نگفتی تولد اشکانه خوب به هر حال تولدش مبارک انشالا که هزاران سال عمر کنه فعلا خداحافظ