تکه ای از نون و حلوای نذری رو با بغض میزاره توی دهنشو میگه: خدا رو شکر تو این هشت سال منت یه جفت جورابم ازش ندارم .روزی که با هم آشنا شدیم گفت من با زنم مشکل دارم و میخوام طلاقش بدم تنبل و شلخته است… بی عرضه است اصلا برای من زن نیست  راه میری کف اتاق آشغال کف پات میچسبه مادر و پدرم منو مجبور کردن باهاش ازدواج کنم…… با حرص یه تکه حلوا میزاره لای نون و میگه اصلا معرف ما خواهر خودش بود که دوستم بود… موقع معرفی بهش گفتم ببین منم عین تو زخم خورده ام… از زور بدبختی و فقر زن پسری شدم که بعدا فهمیدم هم خودش اعتیاد داره هم مادرش خونه فساد… این که تو این سالها چی کشیدم خودش یه کتابه… فقط همینو میدونم که وقتی زیر مشت و لگدهاش استخوانهام خورد میشد تنها به فکر طلاق و رهایی از اون زندون بودم….با هزار بدبختی تونستم طلاقم و حضانت دختر کوچکم رو بگیرم…  وقتی برگشتم تو خونه پدریم پدرم گفت خودت اومدی جهنم توله اون پدر سگو چرا آوردی؟

پدرم هم مقصر نبود به زور شکم خواهر و برادرامو سیر میکرد…این بود که رفتم کارگری…هر کار سالمی برای سیر کردن شکم خودم و بچه ام میکردم… اونم با اون دنده شکسنه ام که خودت خبر داری از لگدهای اون بی همه چیز شکسته بود…

 حالا بعد از اونهمه سال بدبختی یکی پیدا شده بود که  حرفاش بوی محبت و حمایت میداد…. خوش قیافه بود و جوون یه ماشینم داشت میگفت برات خونه جدا میگیرم تا وقتی که عقدت کنم… گفتم بیا صیغه ۶ ماهه کنیم اگه به درد میخوردیم که عقد میکنیم اگه نه تو رو به خیر و ما رو به سلامت… تو محضر گفت چرا ۶ ماهه؟ اگه تو ۶ ماه همو نشناختیم چی؟ من که بلاخره تو رو عقد میکنم بیا صیغه ۹۹ ساله کنیم منم خر شدم گفتم باشه…

لقمه ای رو که مدتیه داره بهش ور میره میزاره تو دهنش… با صدای لرزون میگه: ۸ سال بیشتر از اون روز میگذره… زنشو که طلاق نداد… یه قرونم که خرجم نمیکنه تقریبا همش بیکاره و من با کارگری دارم خرج خونه رو میکشم… به جای خونه ای که قولشو داده بود منو برده تو طویله ای که تو حیاطشونه… ( مادرم نگاهی به من میکنه و میگه واقعا طویله بوده گاو و گوسفندهاشونو توش نگه میداشتن)  بهش میگم مگه نگفتی عقدم میکنی؟ اگه فردا خدای نکرده توچیزیت بشه منو با یه تیپا از این خونه پرت میکنن بیرون منم که دیگه روی برگشت به خونه پدری رو ندارم اونا راه دورن و فکر میکنن من الان چه زندگی شاهانه ای دارم..یا عقدم کن یا لااقل یه چیزی به نامم کن….اونم قبول نمیکنه…  زن اولش هم هر جا میشینه میگه شوهرم برام کلفت آورده… بهم میگه ای بابا تو هر دفعه یه کم قهر میکنی و دوباره آشتی میکنی… بهش گفتم جون تو این تو بمیری از اون توبمیری ها نیست….

بلند میشه بشقاب و میزاره تو سینک و شروع میکنه به شستن ظرفا… با بغض میگه دیگه تا عقدم نکنه باهاش حرف نمیزنم…..میره بیرون رختها رو پهن کنه مامانم میگه تازه این شوهرشم تریاکیه اما دوستش داره… برا همینم نمیگه که تریاک میکشه… 

با خودم میگه ازدواج دوم که پیش میاد همه بدبخت میشن… زن اول و بچه هاش زن دوم و بچه هاش حتی خود شوهر… انگار با ازدواج دوم آرامش از خونه پر میکشه…

پی نوشت  یک…. فایا  جان دوست خوب اینترنتی ام! اون خانومی که بهت گفتم شهریور ماه داره بچه اش به دنیا میاد و حتی یه تکه هم سیسمونی نداره و تو اون لباسهای زیبا رو براش دادی خواهر همین خانومیه که این پست رو در موردش نوشتم… خیلی خوشحال شد…یه دنیا ازت ممنون

پی نوشت دو …اینجا برید و به حس درونیتون توجه کنید … بهش گوش کنید و هر چی بهتون گفت بهش عمل کنید… کائنات هم تازگی ها کلاسش رفته بالا و از طریق نت با ما سخن میگه