تلفنو که برمیداره میگم: سلام من یاسمنم معلم مدرسه (ن)! مثل این که برادرش با شما زندگی میکنه. میخواستم بگم اگه ممکنه لااقل برای تولد خواهرش اجازه بدید سه شنبه بره خونه شون. با لحن تند میگه: فعلا که علی مریضه و تب داره !
میگم: ببخشید ممکنه بپرسم چی شد که شما علی رو بردید پیش خودتون؟
تندتر از قبل میگه: به شما ربطی داره؟ منم میگم: بله ربط داره!!! میگه: پدر علی پهلوی شوهرم کار میکرد… اونا شرایط مناسبی نداشتند. وضع مالی شون خیلی بد بود. این بود که من تصمیم گرفتم اونو بیارم خونه مون و ازش نگهداری کنم. اون موقع نه ماهش بود… الان ۷ ساله که پیش منه… البته هر بار خواسته رفته پیش مادرش چند روز مونده و بعد برگشته… امسال تابستون من یه عمل داشتم این بود که بردم گذاشتم خونه شون… بعد مادرش همونجا ثبت نامش کرد… خودش تو آبان زنگ زد و گفت: بیا منو ببر.
میگم: یعنی شما حضانت بچه رو گرفتید؟ میگه نه! اما علی من و شوهرمو به پدر و مادری میشناسه. میگم: مثل این که شما یه دختر دارید درسته؟ میگه: یه دختر دارم دانشجو هست. وقتی علی رو آورده بودم پیش خودم یه مدت بعد حامله شدم اما دیدم اونوقت اگه اونم به دنیا بیاد ممکنه بینشون فرق بزارم این بود که اونو کورتاژ کردم…
لحن صداش دیگه از تندی اومده بیرون بیشتر لحن تمنا داره میگه: باور کنید من بیشتر براش مادر بودم تا مادر خودش. خانوم من فوق دیپلمم. شوهرم مهندس و دفتر ساختمانی داره و ما زندگی بسیار خوبی براش مهیا کردیم… خونه.. ماشین.. اتاق خواب جدا.. بهترین لباس.. بهترین اسباب بازی . تو خونه مادرش چی؟ اونا خیلی فقیرن.
نمیدونم خبر داری یا نه پدرش اونقدر بیماره که بردنش شهرستان … علی من عادت به گرسنگی نداره. خواهراش میتونند گرسنگی رو تحمل کنن. اما علی یه وعده نخوره فوری پای چشماش گود میفته… خانوم بزارید لا اقل این یه بچه خوشبخت شه…. به مادرش میگم وقتی میاد اونجا دو هوا میشه. بزارید بچه با یه فرهنگ بزرگ شه….
.
.
.
.
.
مادر علی میگه: خدا بعد از چند تا دختر این پسرو بهم داد… تو دوران نوزادیش یه مدت خیلی فشار رومون بود این خانواده بردن نگهش داشتند … گاهی خونه ما بود گاهی اونجا… از وقتی رفته شبا به جای خالیش نگاه میکنم و اشک میریزم… نمیدونم اون خانومه چی تو گوشش خونده که دیگه حتی بهم مامان هم نمیگه… میگه تو فقیری . من اتاق خواب جدا میخوام.کامپیوتر میخوام. تو نداری. من لباس نو میخوام اما تو همش لباس دخترا رو که کوچیک شده تنم میکنی… وای تو چقدر دختر زاییدی … من حوصله شونو ندارم…
وقتی میرم دم مدرسه دنبالش اشک میریزه میگه با تو نمیام میخوام با مامانم (یعنی اون خانومه) برم…
.
.
.
حق با کیه؟
با علی؟ که میخواد خوشبختی رو حس کنه؟
با مادری که دلش برای علی کوچک و دوستداشتنی ش غنج میره؟
با اونی که میگه بزرگش کرده و دل بسته اشه؟…..
پی نوشت یک : از الان شب یلداتون مبارک … امسال هم عین پارسال قراره شب یلدا یه کاری کنیم که بلندترین شب سال زیباترین شب سال همه مون بشه… دوست داشتید سری به این پست و این پست بزنید…
پی نوشت دو: ممنون از نوشین نازنین و اشکان مهربان مبلغی که ریختید به دستم رسید…
پی نوشت سه: ممنون از زهرای نازنین که برای شب یلدا یه عالمه پول برامون جمع کرده… از همینجا دستای مهربونتو میبوسم… و برای همه شما فرشته های اینترنتی که دلم میخواد چهره های مهربونتون رو هم ببینم آرزوی خوشبختی و سعادت و سلامت میکنم.
پی نوشت آخر: من هیچ جوری نمیتونم برای وبلاگهای تو بلاگ اسپات کامنت بزارم چی کار باید بکنم ازم یوزر پس ورد میخواد…کسی میتونه راهنماییم کنه؟
سپیده
سلام یاسمن جون
آپم با یه دغدغه ی کهنه با یه دردو دل بیا نظرت رو بگو
خوشحال میشم….
محدثه
اجی خانومی سلام
واسم دعا

نمیدونم حق رو به کی بدم
شاید اگه از همون اول…
اون خانوم حق داشته واسه از دست ندادن علی بعضی ارزشها رو واسش ملکه ذهن کنه که مادی بودن
مادرش حق داره چون تنها پسرشه و دوست داره تکیه گاهش باشه…
علی…حق داره چون بین دوراهی قرار گرفته شاید وانمود کنه ولی به تضاد شخصیتی حتمن دچار شده
راستی اجی خانومی من اون پستا رو باز کردم
میخونم بعدن حتمن نظرم رو میگم
راستی
واسه کاری که کردم…
صبحتون بهاری
هستی
اول جواب پی نوشت آخرت رو بگم.. منم اینطوری بودم و یه ویندوز عوض کردم مشکلم حل شد..
سلام..
داستان رو که خوندم مو به تنم راست شد.. نمی دونم باید به کی حق داد.. فقط با یه چیزی موافقم.. فقط اونی که بچه رو به دنیا میاره که مادر حساب نمی شه.. می شه؟
خوب چرا اول شما اونو دادید به یکی دیگه حالا که این بنده های خدا بهش عادت کردن حس مادریتون به جوش اومده؟.
به نظر من خانواده نامادری خیلی هم محبت می کنند اجازه می دن اینام بچه شونو ببینند..
بازم میگم نظر منه و احتمال نود درصد هم همه مخالف باشن..
شاد زی دوست گلم..
نه وایسا… یلدات هم پیش پیش مبارک..
شاد زی نازنینم……
افسانه
به نظر میاد این بچه مثل گوشت قربونی شده کسی واقعا دوستش نداره،هر کی فکر خودشه!!!بهتره یکی بهشون بگه این طفل معصوم اصلا نباید در گیر این مسایل بشه
ممنون از شما
هدی
سلام.
علی تا یه ذره وقت دیگه بزرگ می شه و اونوقت خودش تصمیم می گیره.
حل می شه.
موفق باشید.
یاعلی.
کاوه - روزمرگی
سلام مامان اشکان
فک کنم این پنجمین نظریه که میزارم ولی بازم پاکش میکنم امیدوارم این یکی و بتونم براتون بفرستم
تصور کنید شما یه خونه درب و داغون دارید که واقعن وسعتون هم نمیرسه تعمیرش کنید از طرفی به “پولش” هم برای یه کار واجب تر نیاز مبرم دارید
و اون خونه رو علارغم قیمت واقعیش به یه نفر دیگه میفروشید ولی هنوز دلتون پیش اون خونه است که سالها توش بودید .
بعد از مدتها که مشکلتون بر طرف شده و دارید از زندگی لذت میبرید / یاد نمی برید یهو یادتون می افته که برم ببینم خونه هه در چه حاله ! بر میگردید و ازون محله رد میشید خونه تون و میبینید ولی با چه کبکبه و دبدبه ای . میبینید که بازسازی شده . نماش عوض شده. حتی فضای داخلش و شما گرچه با دخول به این فضا دیگه خاطرات قدیمیتون و نمی تونید زنده کنید ولی یهو یادتون می افته که اینجا رو چقدر ارزون فروختید.
فیلتون یاد هندستون میکنه و برا صابخونه شاخ میشید که یالله سهم منو بده .
حالا هر چی یارو توضیح میده که بابا شما اینجا رو ده سال پیش به من فروختید و رفع زحمت کردید شما گوشتون بدهکار نیست و همچنان سهمتون و ازون “فضای زیبا” مطالبه میکنید.
میخوام بدونم اگه در حین عبور از محله قدیمیتون خونه تون و میدید که صاحی بعد شما درست ازش نگه داری نکرده و درب و داغون شده و یه مشت معتاد توش وول میخورن و شده شیره کش خونه محله بازم هوس میکردید برید توش و فضاش و ببینید و یا حتی درخواست سهم کنید؟؟
“من” با علم به این قضیه و همون طور که خودتون تا حدی اگاهید این مسئله رو تا گوشت و پوست و خونم لمس کردم.
هر وقت جواب منطقی برای مطلب بالا پیدا شد و کسی تونست این رابطه ساده برای من توضیح بده مطمئنن منم حق رو به مادر اصلی(که البته من میتونم اسم مادر روش بزارم) این کودک معصوم که بین خود خواهی های مادر اصلیش و عطش دوست داشتن مادر دومش گیر کرده میدم.
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی (که سخت محتاجم).
کاوه - روزمرگی
تصحیح میکنم این قسمت و :
…..به مادر اصلی(که البته من نمیتونم اسم مادر روش بزارم) این کودک معصوم . . .
روز خوش
پریسا(مامان امیر ارسلان)
سلام یاسمن جون.این کامنت من در مورد چند پست قبله.اینجا گذاشتمش که بخونی.یاسمن جون اینجور خانواده های فقیر زیادن.بعضی هاشون خوش شانسن که یه آدمهای مهریونی مثل تو سرراهشون قرار میگیره.من فکر می کنم.بهترین کار اینه که کسانی که نفس این کار را دوست دارن(کمک به یه همنوع)فقط صرف یه تعهد قلبی واخلاقی متعهد بشن که ماهانه یه مبلغ مختصر حتی در حد ۵ هزار تومان به حساب شما یا هرکس دیگه که می تونه اینکار را انجام بده بریزن وجمع این مبلغ را هرچقدر شد(حداقل ۲۰ نفر هم باشن حدود ۱۰۰ هزار تومان) ماهانه یه مقدار مواد غذایی مثل چند تا باکس شیر پاستوریزه چندتا صندوق میوه وبرنج و…خریداری بشه وتحویلشون بشه.اینجوری هم دغدغه گرسنگی وفقر از سر اون خانواده دست برمی داره هم اینکه به صورت مداوم این کار انجام میشه وکسانی هم که می خوان این مبلغ را کمک کنن مطمئنا ۵ تا ۱۰ هزار تومان ماهانه مبلغ مشکل سازی براشون نیست.ولی یه کمک مقطعی باری از دوش این جور خانواده ها بر نمی داره. زحمتش هم گرچه زیاده ولی هرکس میتونه تقبل کنه که یکی دوماه اینکار را انجام بده وبعد واگذار کنه به داوطلب بعدی .یه خورده برنامه ریزی می خواد وهمکاری.نمی دونم شاید شما الان هم اینکار را انجام میدی .من تهران نیستم ولی اگر کمکی از دستم بر بیاد آماده ام.این کار برای هیچکس نهایتا بیشتر از نصف روز وقت نمیگیره ولی برای کسی که محتاج این کمکه ارزش فوق العاده ای داره.من همیشه وبلاگت را می خونم ولذت می برم ازاینهمه مهربونی.سربلند باشی و سعادتمند.
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
کاوه جان بلاخره بعد از ده تا کامنت گذاشتن و پاک کردن زیباترین کامنتو گذاشتی … منم با تو موافقم… البته نمیدونم خودم هم اگه تو اون شرایط قرار میگرفتم چه میکردم…فرق نمیگنه چه جای مادر علی چه جای علی یا مادر دوم.. بازم نمیدونم کدومو اگه انتخاب میکردم درست تر بود… من تا وقتی با خانومی که از علی نگه داری میکنه حرف نزده بودم حسم متفاوت بود. اما وقتی با اون صحبت کردم فکر کردم علی کجا خوشبخت تر خواهد بود و موفق تر؟ مسلما در خونه دومش… ضمن این که من معتقدم ما همه روحیم… درسته که عین یه داستان یکی میشه مادر و اون یکی پدر و نتیجه ازدواجشون یه بچه میشه اما واقعیت اینه که این ارواح قبل از اومدن به این دنیا انتخاب میکنن که بچه کدوم خونواده باشن… تا اتفاقاتی رو تجربه کنن. پس در حقیقت مادری که بارداره یه حامل هست تا روحی رو به این دنیا بیاره.. شاید گفته هام قبولش سخت باشه حتی برای خودم!!! اما من فکر میکنم من رامین و نگار و اشکان ۴ تا روح صمیمی بودیم تو اون دنیا و خودمون خواستیم که در کنار هم این زندگی رو تجربه کنیم. البته فکر کنم همه مون هم شاگرد تنبلهای خدا بودیم چون زندگی راحتی رو انتخاب کردیم. و من برای همه اونایی که زندگیهای سخت رو انتخاب کردن ارزش زیادی قائلم چون به اعتقاد من اونا ارواح قدرتمند و والایی هستن که برای این که ما حس خوب بودن رو تجربه کنیم زندگی سختی رو انتخاب کردن… میدونم کامنت گذاشتن تو این پست برات خیلی سخت بود.. ممنون که این سختی رو تحمل کردی..
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
پریسا جان :ممنون از کامنت زیبات باهات کاملا موافقم من در خدمتم اگه هر کسی بخواد نه به این خانواده که به خانواده های دیگه هم کمک کنه تا اونجایی که بتونم در خدمتم. اگه دوست داری میتونم شماره حساب بدم. هر مبلغی به قول خودت همون ۵ تومن. بلاخره شیر که میشه باهاش خرید. زنگ میزنم میاد دم مدرسه یا دم خونه مون با هم میریم خرید. تا حالا هم هر کی پول ریخته همین کارو کردم.
میسا
موفق باشی
رازهای نهفته
سلام به مدیر وبلاگ و تمامی دوستان:
وبلاگ رازهای نهفته با موضوع بحث (خدا رد یا اثبات) از تمامی علاقه مندان دعوت می کند تا در این بحث شرکت نمایند.
عاشق نا شناس
وقتی.. ستمگر تو را اسیر میکند ..
وقتی.. ظلم تا اعماق وجودت رخنه میکند ..
وقتی.. تیر جفا قلب تورا پاره پاره کرده …
و امیدی جز خدا برایت نمی گذارد ..
وقتی ..اشگهایت دیگر یارای شستن سیمایت را هم ندارند ..
وقتی .. ظالم .. تمام راه ها را برویت بسته تا تکه تکه ات کند ..
و در آخر ..
وقتی زمین می خوری و جلاد پا را روی گلویت می گذاردتا آخرین رمق را از تو بگیرد ..
از ایمانت کمک می گیری ..
و با تمام توان فریاد می زنی خدایا کمک کن ..
و با کمال تعجب می بینی خدا بالای سر توست ..
اما با شمشیر برهنه ای قصد تو را دارد ..
نا باورانه می خواهی حرفی بزنی …
اما خدا با لگدی دهانت را می دوزد ..
و با صدای کر کننده ای میگوید ..
باز هم باید امتحان بدهی !!!
آن زمان چشمانت را می بندی ..
و با خود میگویی چه کسی شیطان است ..
من …
جلاد …
یا.. خدا ..
بله بهار من ..
آن زمان خواهی دانست که خودت خدایی ..
و باید دست روی پاهایت بگذاری و بلند شوی ..
چون سرنوشت کسی عوض نخواهد شد …
مگر بدست خودش ..
یه دل خاکی با کلی پاکی
من اگه جای اون خانوم بودم پسر رو تحویل خانواده اش میدادم و هر ماه یه مبلغی رو بهشون کمک میکردم و هر وقتم که دلم میخواست میرفتم پسر رو میدیدم…
اینجوری نه سیخ میسوزه نه کباب…
رویا
سلام
خیلی ممنون که سر زدین
امیدوارم بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم
تا بعد
بای
در پناه یکتا ایزد مهر پاک و شاد باشی
شادی
سلام یاسمن
چه بابای نازی داری
چه گلخونه زیبایی..
همیشه شاد و سربلند باشید
ابی
در شبی تاریک
که صدایی با صداییدر نمی امیخت
وکسی کس را نمی دید از ره نزدیک،
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
وبه ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را واز آن پس ندیدش هیچکس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید وروی صخره ها خشکید.
از میان برده طوفان نقش هایی را
که بجا ماند از کف پایش.
گر نشان از هرکه پرسی باز
بر نخواهد آمد آوایش.
آن شب
هیچکس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه: سنگین، سر گردان ،خونسرد.
باد می آمد ،ولی خاموش.
ابر پر می زد ،ولی آرام.
لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تابر خستگی کار کندن را کند آغاز ،
رعد غرید،
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.
امشب
باد وباران هر دو می کوبند:
باد خواهد برکنداز جای سنگی را
وباران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو می کوشند.
می خروشند.
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجیر پولادین.
سال ها آن را نفرسوده است.
کوشش هر چیز بیهوده است
کوه اگر بر خویشتن پیچد،
سنگ برجا همچنان خونسرد می ماند
ونمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
آشپزمدرن...شادی
ماجرای عجیبی بود. نمی دونم واقعا حق با کی یه.
نسرین
سلام با مطلب جدیدی به روزم و منتظر حضور سبزتون موفق باشید
اثر انگشت
وااااااااااااااااااااااای ، دلم گرفت .
چی بگم گیج گیجم .
پایگاه اطلاع رسانی پرستار و پرستاری
سلام
خسته نباشید
مطلب شما عالی می باشد
در ضمن اینجانب یک تجربه عملی نیز دیده ام
پدر اینجانب متعاقب یک حمله قلبی در بیمارستان بستری گردید
دو هفته بعد از ترخیص بعلت یک آمبولی دچار یک سکته مغزی می شود
و سه هفته در بخش نرولو}ی بستری می گردد
بعد از ترخیص همچنان اثرات سکته روی جسم و بدن و صورت ایشان باقی مانده بود
ولی او را به قم و پژوهشکده طب گیاهی قم می بریم و بعد از دو دوره زالو درمانی و مصرف داروهای گیاهی به یاری خدای بزرگ اکنون حال ایشان مساعد و خوب است
عسل
آخه وقتی ندارن چرا میزان؟! که از زور بدبختی بچه رو بدن دست یکی دیگه بعد براش اشک بریزن مسئله حق و ناحق نیست مسئله اینه که بچه دنیا آوردن شوخی نیست حرف یه انسان یه زندگیه باید قبلش فکر کرد زمان دقیانوس که نیست هزار تا امکان جلوگیری هست
مسئله فرهنگه فرهنگ
bibisekineh
حق با سکوت بود صدا در گلو شکست
یا علی
شيطونک شاكي
آدمی که واسش مهم نیست این بچه وقتی به دنیا می یاد ممکنه تو کثافت بزرگ بشه
موجود چندش آوریه
از همه ی مادرایی مثل مادر واقعیه علی
متنفرم
حالم ازشون بهم می خوره
اونا لیاقت بچه ندارن
لیاقت هیچ چیز رو ندارن
وقتی اون قدر شعور ندارن که یه بچه ی مظلوم و معصوم رو به یه زندگی نکبت وارد نکنن
لیاقتشونه که بچه رو دیگری بزرگ کنه و اونا حسرت به دل دیدنش بمونن
مادری به زاییدن نیست
آدمی که شعور نداره لایق مادر بودن نیست و اون زن و تمام کسانی که مثل اونن بی شعور به تمام معنا هستن
شيطونک شاكي
و از این جمله ی او مادر نما حالم بهم خورد



خدا بعد از چند تا دختر این پسرو بهم داد
وقتی بچه هاش براش فرق می کنن
وقتی پسر بودنش براش مهمه
یعنی این آدم شعور و لیاقت مادر بودن رو نداره
شيطونک شاكي
غزل
سلام. من اولین باره که میام اینجا. سعی کردم بفهمم چه خبره
بوی مهربونی میاد!
یاسمن
حمید داودآبادی
سخنرانی آیت الله بهشتی در دانشکده فنی
یکی دو روز قبل اعلام شده بود، جلوی دانشکده فنی دانشگاه تهران هم روی مقواهایی نوشته بودند:
جلسه پرسش و پاسخ پیرامون حوادث و اتفاقات اخیر با حضور آیت الله دکتر بهشتی
زمان: روز شنبه ۴/۱۲/۵۸ از ساعت ۱۷
مکان: سالن آمفی تئاتر دانشکده فنی
خیلی ها خودشان را برای چنین برنامهای آماده کرده بودند. بیشتر از همه، ضد انقلاب ها منتظر بودند تا در چنین برنامهای، به اهداف خود که تخریب دکتر بهشتی بود، برسند. به همین خاطر بود که بچههای چادر وحدت، از آن چه که امکان داشت در این مراسم پیش بیاید، هراس داشتند.
حدود یکی دو ساعت قبل از شروع مراسم و آمدن دکتر بهشتی، ما که شاید حدود ۱۵ نفر بیشتر نمیشدیم، برای پیش گیری از حوادث، در ردیف جلوی صندلی های سالن نشستیم.
هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده میشد. قیافههای همه به خوبی نشان میداد که از گروههای چپی یا مجاهدین هستند. غالب دخترها، بیحجاب و نهایتا با تیپ ظاهری مجاهدین بودند. اصلا دختر مسلمان چادری بین شان به چشم نمیخورد.
صندلی ها کاملا پر شده بود که آیت الله بهشتی از درِ پایین، کنار ردیف اول وارد شد. ما صلوات فرستادیم ولی همهمهای در سالن افتاد که صلوات ما بین آن گم شد.
انیس
نمیشه که آدم بچه رو در موقع تنگ دستی بده به یکی دیگه بعد چند وقت هم توقع داشته باشه که بچه کوچولو هنوز هم مامان قبلی رو به مامانی قبول داشته باشه.به نظر من خوشبختی بچه از هر چیز دیگری مهمتر است .
یاسمن
چی بگم والله