تلفنو برمیدارم  تا وقت مشاوره ای  رو که برای یکی از شاگردام گرفتم بهش اطلاع بدم.

میگه: مگه خبر ندارید خانوم؟ پدرم فوت کرده! طعم تلخ غم همه وجودمو میگیره… میگم: چطور؟

 میگه: اومده بودم بهش سر بزنم دیدم تکون نمیخوره زنگ زدم اورژانس و …. گفتن ایست قلبیه…

میگم: کی؟ میگه: جمعه! میگم: حالا چیکار میکنی؟

میگه: نمیدونم! فعلا که میرم همون پانسیون. یادتونه گفته بودم پدر و مادرم از هم جدا شدن؟ میگم: آره. میگه: انگار مامانم دوباره با دوز و کلک اومده بود صیغه بابام شده بود. آخه بابام خیلی دوستش داشت. بعد فوتش شناسنامه بابامو برده بوده شمال پیش محضر دار آشنا ببینه میتونه تا قبل از باطل شدن، اسمشو وارد شناسنامه بابا کنه تا بشه مسمتری بگیر بابا. دو دانگ هم از یه خونه به اسم بابامه اونم بالا بکشه. دستش با داداشم تو یه کاسه است… انگار خدا وقتی داشت برادرا رو  خلق میکرد گفت دوبرابر ارث بهتون میدم اما ناز شصتتون اگه تونستید همون یه برابری هم که به خواهراتون میرسه یه جوری از چنگشون درآرید!!! . اما من با وکیل صحبت کردم میگه نمیشه.  

میگم: عجب مادری! اول که ولتون کرد و رفت حالا هم ….

تاریخ و ساعت  مشاور رو میگم و تاکید میکنم که حتما بره  و خداحافظی میکنم.

 

با خودم میگم: خوب چرا ازدواج کردید و بچه پس انداختید؟ که بعد از هم طلاق بگیرید و بچه تونم بزارید پانسیون و خودتون برید دنبال کیف و عشقتون. تو این تهرون بزرگ با گرگهای انسان نمایی که اگه بفهمن یه دختر تنهاست هزار نقشه برای به دام انداختنش میکشن… مادری که فساد اخلاقی داره… پدری که شیمیایی جنگ ناتوانش کرده بود و برادری که  از برادری فقط اسمشو به دوش میکشه….

 

 

پی نوشت یک:همیشه دیدن وبلاگ نویسهایی که نوشته هاشونو  دنیال میکنم برام جالبه …دوست مهربان اینموریکس رو در فیزیوتراپی دیدم. همینجا ازش ممنونم بابت کمک به خانواده دنیا. امید که پات زودتر خوب بشه… گرچه به اعتقاد من هر دردی در جسم پیامی داره برای روح که باید روش مراقبه کرد تا فهمید کلام این بی زبونو…

 

پی نوشت دو و سه!!! : ممنون از نوشین عزیزم  و خانم رشدیه نازنین بابت کمک به یه خانواده نیازمند.

نازمنگولا جون من منتظر تماستم عزیزم.

این عکسها هم سوغات من از شمال برای شما …

وقتی خدا نقاشی میکند

 

کاش میشد همیشه کودک ماند

 

خیابون باغ یا دفتر خاطرات من...