ماشینش یه پیکان آبی سال ۶۱ هست. به نظر خوب میاد. سالهاست که وقتی میرم مدرسه می بینمش اما اندفعه تا می بینمش نوری در ذهنم میدرخشه! با دید خریدار نگاهش میکنم و به صاحبش که دم در ایستاده میگم: ماشینتو میفروشی؟
میگه: چطور؟ میگم: یه خانواده بی بضاعتن که ۷ نفرن. یکی با ماشین زد به  پدر خانواده و  فرار کرد در جریان تصادف  استخوان پاش خورد شد بعد از عمل دیگه نمیتونه خوب راه بره. با عصا راه میره و میلنگه. شغلش کارگری  سر ساختمون بود. دیگه کسی کارگر با عصا نمیبره سر ساختمون. میخوام اگه بشه یه ماشین براش جور کنم بره مسافرکشی یا تو آژانس کار کنه تا بتونه شکم زن و بچه شو سیر کنه.
کمی تامل میکنه و بعد میگه: آره میفروشم. میگم: چند؟ میگه: دو میلیون و هفتصد دو ماه پیش میخواستن ندادم اما شما اگه برا اونا میخوای همون دو و هفتصد میدم.
ظهر که دارم برمیگردم صدام میکنه میگه: خانوم رمضانی چی شد؟ میگم: چی؟
میگه: ماشین دیگه؟ اگه اینو بخرین منم میرم یه پراید قسطی میخرم. میگم: فعلا که فقط ۶۵ هزار تومن پول داریم! بزار پولش جمع شه..
از روزی که بهش گفتم هر روز صبح که میام برم تو مدرسه میگه سلام چه خبر؟ میدونم از وقتی بهش گفتم دیگه پیکانه به دلش نمیشینه و رفته تو رویای پراید خریدن. انگار فقط مرض کک انداختن به جون مردم رو پیدا کردم!!! دعا میکنم دو و هفتصد جور شه هم اونا صاحب ماشین شن هم این از ککی که به جونش انداختم رها شه!!!

 ممنونم از زهرا ثمره عزیزم برای رسوندن نامه های خانواده هایی که نیازمندن به دست پدر محترمش و پیگیری مشکلاتشون. زهرای مهربونم امیدوارم زندگیت عین دل مهربونت همیشه پر از مهربونی وشادی باشه. متشکر از مریم عزیزم برای کمک برای خرید ماشین برای خانواده (ر). عزیزم پول به حسابم نشسته . ظاهرا سیستم سبا قاط زده!