روز پر کاریه دادنِ بسته های غذایی به خانواده های بی بضاعتمون. تا نیمه دیوار پره از وسایلی که باید بهشون بدیم. کیسه های برنج و حبوبات و آجیل و شکلات و روغن و…. از صبح چند بار رفتم قصابی برای تحویل گرفتن بسته های گوشت. بسته جهاز ای تک به دستم رسیده و دارم توشو میجورم! از طرف دیگه لی لی برام دو سری سیسمونی داده دارم تو بسته ها دنبال نامه ای که برام داده میگردم که همکارم میگه: دستت درد نکنه یاسمن باور کن تو تو محراب می میری! میگم: یعنی چی؟ میگه: یعنی من که میگم تو سر نماز میمیری. اونوقت میگن یاسمن نماز نمیخونه!همکار دیگه ام میگه: به دیگران چه مربوط که نماز میخونه یا نه! خنده ام میگیره از کوته فکری آدمهایی که باهاشون دم خورم! میگم: نماز یه جور مدیتیشنه عزیزم. خوش به سعادت اونایی که بتونن این مدیتیشن رو درست برای خودشون انجام بدن و تو دلم میگم نه برای دیگران!!!. میگه: به هر حال من که عقیده ام اینه که تو تو محراب میمیری و میره… (حالا مگه قراره من شب عیدی بمیرم!) با خودم فکر میکنم چقدر باید احمق باشیم که در مورد عبادت کسی با معبودش قضاوت کنیم. این یعنی دخالت تو خصوصی ترین چیز زندگی هر فردی!!!
(اتفاق بالا مربوط به هفته آخر اسفنده )

ما فردا اگه خدا بخواد میریم شمال. برای همه تون آرزوی سالی پر از خوشی، ثروت ، سلامتی، نعمت و عشق و آرامش دارم. سال تحویل بدون مامان و بابا و … یه چیزی کم داشت… شور و هیجان…

اینم کیک تولدم که بهتون بدهکار بودم! نوش جون.