وقتی بردنش تو اتاق عمل انگار روحم هم باهاش رفت…  چقدر خوشم اومد از بیمارستان خاتم. سردر هر بخشش با نئون سبز یه دعا نوشته… حتی سر درد آسانسورها. بخواه تا اجابت کنم….

و من با همه وجودم خواستمش…. بابا رو بغل کردم و تو بغل هم اشک ریختیم.  امیدم به دعای قلبهای مهربونتون بود. به اشکهای پدرم، به لبهای لرزون  از بغض برادرم، گریه و نگاه ملتمسانه گلناز و مریم (خواهرام)  و نگاه مهربون و  آرام بخش رامین و حضور  همه مهربونهایی که قبل از عمل اومده بودن تا به ما بگن که تنها نیستیم و الحق که حضورشون چقدر بهم آرامش داد.

چه ساعتهای سختیه پشت در اتاق عمل بودن… انگار ثانیه ها لج میکنن و نمیگذرن…

وقتی آوردنش بیرون صورت سفید  و نگاه بیروحش  با صدایی لرزون که میگفت درد دارم قلبمو در هم فشرد…

فعلا نباید چیزی بخوره، ضعف و درد و تهوع خیلی اذیتش میکنه  و من بازم محتاج دعاهاتونم.

ممنونم از آی سودای  قشنگم، دنیز نازنینم و دو ستان ندیده دیگرم که زنگ زدن برای احوالپرسی. ممنونم از الهام عزیزم  که تو اون لحظه های پر استرس از استرالیا زنگ زد و بهم آرامش داد. و متشکرم از همه کسانی که محبت کردن و برام کامنت گذاشتن  . همه تونو دوست دارم و به داشتن فرشته های چون شما به خودم می بالم….

لازمه از پرسنل نازنین بخش جراحی بیمارستان  خاتم الانیباء تشکر کنم که همه شون عین یه فرشته دور مامان میگردن. خصوصا زندایی عزیزم خانم سمیعی که تو این روزها بی نهایت زحمت می کشه و مجبت میکنه و همچنین کاترین جدی عزیزم دوست و همکلاسی دانشگاهیم که ۱۹ سال بود ندیده بودمش! و حضورش تو بیمارستان و محبتهاش واقعا امید بخش هست. چقدر داشتن چند تا نرس آشنا تو بیمارستان به آدم حس خوبی میده…

خدای مهربونم ممنونم