قرار گذاشتیم بیاد دم مدرسه مون تا برنج و گوشتی که آقای جبلی گفته بهش بدم. تا حالا ندیدمش فقط تلفنی با هم حرف زدیم. چهره بیمار و دردمندش قلبمو میلرزونه. از اونور خیابون میاد طرفم. از ماشین پیاده میشم. چقدر شبیه تصویریه که ازش تو ذهنم ساخته بودم. میاد طرفم ، میبوسمش اونم منو میبوسه و میگه: چقدر شما قشنگی! (تعارف میکنه!)  بعد از حال و احوال روسری شو میزنه عقب و میگه ببین من چه وضعی دارم! یه دونه مو روی سرش نیست میگه ناخنهامو ببین. زیرشون کبوده… میگه: میبینی شیمی درمانی با من چه کرده؟ صداش پر از خش و گرفته است. میگم: همه چی درست میشه. مطمئن باش. به قصاب معرفیش میکنم و سفارش گوشت و مرغ و ماهی شو میدم و از هم خداحافظی میکنیم.
تموم راه صورتش از جلوی چشمام دور نمیشه . میگم کاش لا اقل بدبخت یه کلاه گیس داشت که جلوی شوهر سی ساله اش سرش میکرد…
میگه: اون به نون شبش محتاجه تو فکر کلاه گیسی؟ یه لحظه تو چراغ قرمز فرصت میکنم تو آینه نگاه کنم و با دقت چشم بدوزم تو چشماش میگم: عزیز دلم تو سرطان چی مهمه؟ لبهاش تکون میخوره و بی اون که صدایی ازش در بیاد میگه: روحیه.
میگم: آفرین حالا شدی همون یاسمن منطقی! عزیزم شکمش گرسنه است درست. شوهرش هزار و یک غر میزنه که هر چی در میارم باید خرج شیمی درمانی تو کنم. از وقتی ماستکتومی کرده و غدد لنفاوی زیر بغلشو  همراه سینه اش در آورده بار سنگین نمیتونه بلند کنه رخت نمیتونه بشوره (ماشین رختشویی هم که نداره) و همه اینا شده یه بار اضافی رو شونه شوهره لا اقل بزار وقتی شوهرش داره نگاهش میکنه حس ترحمو تو چشماش نبینه. چراغ سبز میشه و راه میفتم و تو دلم آرزو میکنم لا اقل بعد این همه بدبختی خدا کنه مستاستاز به جایی نداده باشه و بتونه بعد از اتمام شیمی درمانی ها به زندگی طبیعیش برگرده.

 ممنونم از برادر مهربونم فتاج جبلی و گلناز قانعان عزیزم برای کمک مالی جهت انجام شیمی درمانی خرید گوشت ومرغ و ماهی و برنج برای همین بیمار نیازمند. 
یک دنیا تشکر از جوینده  عزیزم برای  هدیه جهاز به دختری نیازمند.
متشکرم از اقای بیگی در خیریه ایران خودرو برای کمک خرج به دختری نیازمند.