از قدیم همینطور بودم. وقتی میرفتم تو زیارت خونه ها و امام زاده ها یه جوری غرق میشدم تو یه حس ناب و لذت بخش که وجودمو لبریز سرور و آرامش میکرد. مدتها بود که هیچ جای زیارتی نرفته بودم. آدم وقتی بچه ها دار میشه اونم از نوع دو تا!!! و وقتی دومی تقریبا یه ذره تو مایه های سونامی هست ترجیح میده بشینه تو خونه!
اون روز عصر یه دفعه دلم اون آرامشی رو خواست که فقط همونجا میشه پیدا کرد. زنگ زدم به رامین و گفتم طوری برنامه ریزی کن که عصر زود خونه باشی میخوام برم امامزاده صالح! با تعجب گفت: چطور؟ با کی؟ گفتم: اتفاقا با هیچ کس! تنها. خودم و خودم.
 نمیدونم آخرین باری که رفتم امام زاده صالح کی بود. 
پامو که گذاشتم تو حیاط  امامزاده اول اذان بود. خدا کنه بتونم اون حس لبریز از عشق و آرامشو با کلمات، از پشت شیشه  مونیتور بهتون منتقل کنم. تک تک سلولهام لبریز عشقی شده بودن که مدتها بود کم داشتن. حتی وقتی نصف زندگیتم بشه حل کردن مشکلات دیگران بازم غرقی تو مادیات زندگی… لابلای برندها، تیترها ،حراجی ها، غیبت کردن ها و پول، غرقی و یادت میره که روحی داری که اونم نیازمند تفریحه اما تفریح نه از نوع مهمونی و پارک و استخر و … .
از نوع خلوت… و سکوت. مدیتیشنی که مدتهاست رها شده وسط زمین و‌ آسمون. اونقدر همیشه از هر طرف خونه یه صدا میاد که محاله بتونی ده دقیقه تو سکوت فرو بری. صدای بلند کارتون اشکان با صدای بلندتر موسیقی از اتاق نگار! تلفیقیه که ابدا با خودش آرامش نداره! و با این همه صدا امکان سفر نیست …همون سفر به درونی که قبلا گفتم…
برام مهم نبود چادری که از اونجا برمیدارم به سر چه کسانی رفته. تمیزه یا کثیف. کوتاهه یا بلند، شیکه یا دهاتی، مهم این بود که اون چادر ویزای وروده به داخل حرم. کفشامو تحویل دادم …. از تماس پای برهنه ام با سنگ سبز کف امام زاده لبریز آرامش شدم. انگار تموم انرژی های منفی این مدت داشت به آسونی از چاکراهای کف پام میرفت به کف زمین. و از اون بالا ملکولهای طلایی رنگ انرژی با رقصی زیبا وارد چاکرای تاجم میشدن.
دلم نمیخواست این لحظه های ناب تموم بشن.
لب پله رو به حرم نشستم. نه حرفی و نه کلامی.نه اشکی … نه حتی لبخندی. خالی بودم از هر حسی.
حس دیدن اینهمه آدم، که هر کدوم اومدن تا از کائنات خواسته هاشونو طلب کنن، همه با یک حس مشترک… روحمو نوازش میداد.
وقتی بلند شدم که پر بودم از آرامش … تو حیاط حرم یه لحظه ایستادم. نوک انگشتامو بوسیدم و بوسه مو فرستادم به آسمون حرم… برای اونی که نمیدونم کیه. اما میدونم بودنش و حضورش در درونم حسی رو بهم میده که هیچ ثروتی نمیتونه بهم بده…

ممنونم از مردی در مترو و همای نازنین برای کمک بزرگ جهت تهیه  یخچال برای اون خانواده نیازمند.
متشکرم از علیشاه صمدی برای هدیه ۳۶ مرغ به خانواده های نیازمندمون. 
ممنون از نازمهر و ترنم عزیزم بابت کمک جهت خرید مواد غذایی به خانواده های نیازمندمون.
متشکرم از جناب آقای فتاح جبلی و دوست عزیزم شبنم آذری از کانادا بابت کمک جهت مخارج شیمی درمانی خانم سرطانی.
یه دنیا تشکر از الهام نازنین برای هدیه ۸۰ پرس غذای نذری به خانواده های نیازمندمون.

*** من شمالم. (نزدیک نمک آبرود) تو آغوش امن و پر مهر مامان و بابا. جای همه تون هم خالیه. اومدم تهرون به وبلاگ همه کسانی که کامنت گذاشتن سر میزنم. اینجا سرعت کمه و امکان کامنت کذاشتن  ندارم. لظفا اگه ممکنه یکی هم پینگم کنه!