همچین که مربا رو میمالم روی نون سنگک داغ میاد تو اتاق و میگه: یاسمن کلاس داری؟ میگم: نه. میگه: پس بیا یه آقایی اومده میگه خیر مدرسه سازه، من گفتم مسئولیت این کارا با تو هست، بعد صبحونه تو بخور. میگم: باشه….                                     

یه آقای تپل. با صورتی گرد و چشمهایی قهوه ای. صورتش به نظر مهربون میاد. با لهجه ترکی. میگه ترک تبریزه. از خوابی میگه که نه سال پیش تو مکه دیده و طبق این خواب هر سال دو سوم از مالشو یا نمیدونم یک سوم (چون لهجه ترکی داره خوب متوجه نمیشم) بر اساس اون خواب وقف حضرت ابو الفضل کرده. میگه چون هر بار به ادارات آموزش و پرورش کمک کردم تو مالم خیانت کردن دیگه پول رو به شخص میدم و به حساب اداره نمی ریزم. میگه دلخور نشید اما همه دزد هستند! برای اطمینان یه نماینده  برای خودم انتخاب میکنم  نه چک نه سفته نه سند نه رسید هیچی ازش نمیخوام. بین من و نماینده،  قران و حضرت ابوالفضل حَکَمه. از عاقبت کسانی صحبت میکنه که تو این مال خیانت کردن. یک ساعتی با هم حرف میزنیم. میگه تو یکی از دهات تبریز گاوداری داره و آخرش میگه ۶۴۰ میلیون تومن بهتون میدم که با شرایطی که خودم میگم باید تو مدرسه  (برای ساخت و ساز) و بین بی بضاعتهای مدرسه خرج شه!

اعتراف میکنم که این رقم برای کمک به مدرسه باور کردنی نیست. وسط حرفهامون از طریق یکی از همکارها یه یادداشت از مدیر به دستم میرسه که حواستو جمع کن طرف کلاهبردار نباشه. نمیدونم چرا حس بدی بهش ندارم. آخه چکار میتونه بکنه؟ حرفامون که تموم میشه میگه اما شرط آخر اینه . ده میلیون از این پول داده میشه به شما که نماینده منی .با این پول باید بری مکه. از جام بلند میشم. میگم من؟ من بچه کوچولو دارم. نمیتونم برم مکه. در حالی که قلبا آرزو دارم که برم تا اون حس خاصی رو که خیلی ها ازش حرف میزنن تجربه کنم البته توانش رو هم دارم اما با بچه کوچولو… نمیشه کس دیگه ای به جام بره؟

اصلا شوخی نداره. میگه قرار اینه. نماینده باید بره. اما میتونی پدر و مادرت رو هم ببری یا با خانواده ات بری. از این ده میلیون حق نداری یه مهر بخری. این مبلغ باید خرج سفر حج شه… حتی حق نداری اونو به کسی ببخشی!
یه حس غریبی نگهم داشته بین زمین و آسمون. من حتی نمیدونم چند درصد حرفهای این مرد که اصلا نمیدونم چطور اومده مدرسه ما درسته. بهش میگم همکارهای من حرفهای شما رو باور ندارن اما من باور میکنم. میگه برای من اصلا مهم نیست. من فقط باید این پولی که امانته دستم برسونم به دست کسانی که مال اونهاست.
در تموم این سالها هرگز به هیچ کسی شک نکردم نه اونی که کمک خواسته نه اونی که خواسته کمک کنه.
این حس دو دلی داره روحمو قلقلک میده. یه آن تصمیمو میگیرم. با خودم میگم حتی اگه این یه شوخی هم از طرف کائنات باشه من نباید دعوتشو  رد کنم. میشینم و میگم قبول. شمارم تلفنمو میگیره با شماره حسابی که قرار بوده مدرسه بده تا پول رو واریز کنه. میگه ۲۵ و ۲۸ مهر در دو قسط پول به حساب واریز میشه و همون شب با تلفن بهتون میگم که هر مقداریش باید صرف چه چیزی بشه…میره و موقع رفتن میگه اسمم علی هست (البته اسمشو کامل میگه اما میگه به کسی نگو) . من نمیدونم واقعا نمیدونم که این یه شوخیه. جدیه. سرکاریه. یا … هیچ کس باورش نمیشه که یه غریبه از تبریز پاشه بیاد اینجا و ۶۴۰ میلیون تومن بده به مدرسه ای که هیچ کسو توش نمیشناسه! بیشتر شبیه سریالهای ماه رمضونه تا واقعیت … باید تا ۲۵ مهر منتظر بمونیم تا ببینیم آخر این داستان چی میشه… پس تا ۲۵ مهر…

*ممنونم از ندای عزیز برای هدیه پول جهت قربانی کردن یه گوسفند برای نیازمندهامون.
*یه دنیا تشکر از مردی از مترو  بابت اهدای پول جهت خرید تلویزیون برای خانواده ای که تلویزیون نداشتند.
الهام عزیزم و ماری نازنین  مبلغی که محبت کردید و برای خانواده های نیازمند ریختید به حسابم نشست.
**این خانوم که به نون شبش محتاجه برای هر آمپول شیمی درمانیش چیزی نزدیک به سه میلیون تومن باید هزینه کنه و حداقل ۶ ماه (هر ماه یه آمپول) باید تزریق کنه. میگه من پولشو نمیخوام هر کس دوست داره آمپول رو بخره بیاره بیمارستان امام من جلوی روش تزریق کنم و بره که بدونه من برای  زنده موندنم باید این آمپول رو بزنم.
**این عروس و داماد که پسر عمو دختر عمو هم هستند ۵ ساله عقد کردن ولی چون بی بضاعت هستن به خاطر نداشتن جهاز (ابتدایی ترین چیزها) نتونستن برن سر خونه زندگی شون.

اینم به درخواست محمد. انتخاب وبلاگ برتر. به وبلاگ محبوبتون رای بدید ….