بلاخره اون روزی که دلم برای رسیدنش می تپید رسید و من رفتم مدرسه! از التهاب اینکه بعد از سه ماه و اندی میتونم شاگردام رو ببینم صبح زود از خواب بیدار شدم. وای که چقدر شور و حال داشتم برای دیدن شاگردام  … خلاصه یکربع به زنگ رفتم سر یکی از کلاسهام بچه ها هم مثل من خوشحال بودند دلم می خواست دونه دونه شون رو در آغوش بگیرم و ببوسم و تلافی این همه روز روری رو در بیارم …. بیچاره بچه ها شاکی بودن از نحوه تدریس دبیری که داره جور من رو می کشه. دلم براشون سوخت. شاگردایی که من اونجوری با عشق بهشون درس میدادم و نمره هاشون عالی بود همه از افتادن این ۳ درس نگران بودن… بهشون اطمینان دادم که طراح سوال و مصحح ورقه ها خودمم و قول دادم برای هر سه امتحان خودم برم میدونم که حضورم سر جلسه امتحان میتونه بهشون آرامش بده .از ۱۲ کلاسی که دارم فقط وقت شد دو تا یک ربع برم سر دو تا کلاس و وقتی اومدم خونه داشتم از خستگی میمردم!!!!! چقدر ضعیف و کم توان شدم. چقدر دلم میخواست میتونستم حداقل این دو هفته آخر رو خودم برم سر کلاس و به بچه ها انرژی از دست رفته شون رو برگردونم حیف که واقعا” توانش رو ندارم. از خدا که مهربون و دوستداشتنی میخوام که به بچه هام کمک کنه که بتونن خوب بخونن و با نمره خوب پاس کنن تا خستگی من هم در بره…