سلام به دوستان خوبم

 دیروز سر درد شدیدی داشتم و نتونستم بیام بنویسم. اما امروز خوبم . از همه شما فرشته های مهربونی که بهم دلداری دادید ممنونم… میدونید یه داستانی چند سال پیش تو یکی از کتابهای پائولو کوئلو خوندم که هیچ وقت فراموشم نمیشه… داستان مردی که داشت از یه واحه به واحه دیگری نقل مکان میکرد. اون تمام وسائل زندگیش رو از داخل چادرش خارج کرد و روی شترش گذاشت .قبل از به راه افتادن یادش افتاد که ای وای پر قشنگی که یادگار پدرش بوده رو فراموش کرده رفت و پر رو آورد و گذاشت روی شتر. اما شتر دیگه نتونست زیر اون همه بار طاقت بیاره و زانوهایش خم شد و افتاد و مرد!!! و مرد با خودش فکر کرد عجب شتر من اونقدر بی طاقت بود که حتی نتونست یه پر رو تحمل کنه! گاهی اوقات ما آدمها کاسه صبرمون پره و منتظر یک قطره هست که لبریز بشه و در واقع خیلی اوقات اتفاق کوچولوهه همون پره هست و ما همون شتره!! و طرف مقابلمون فکر می کنه که چقدر ما کم طاقت یا نازک نارنجی بودیم . حتی گاهی خودمون هم از رفلکس تند خودمون متعجب می شیم در حالی که اگه بشینیم و خوب رو اتفاقاتی که چند وقت اخیر برامون افتاده تعمق کنیم می فهمیم که خیلی هم رفتارمون دور از انتظار نبوده… مضاف بر این که دکتر من معتقده که به خاطر تغییرات هورمونی یک خانم باردار شبیه یک دیوونه هست!!!! و بنابراین میشه من رو بخشید و ضمنا در موقع دعا کردن برای دیوانه ها من رو هم از یاد نبرید! دوستتون دارم...