سلام به همه آدمهای منطقی دنیا

و خوشبحالتون که منطقی و فهمیده اید. من که انقدر پا تو کفش دیونه ها کردم که خودم هم پاک زدم به سیم آخر!!!! یادش به خیر اون روزهایی که اجازه انجام دادن تمرینات انرژی درمانی رو داشتم(چون از وقتی نی نی کوچولو مهمون دلم شد گفتن تمارین برای اون مضره و باید قطع کنی) خلاصه اون روزها چقدر صبور بودم چقدر منطقی بودم مثل یه کوه استوار و قرص و محکم… الان انگار روحم انقدر ظریف و شکننده شده که با کوچکترین نسیمی می شکنه… بخدا از دست خودم خسته شدم کافیه به یه موسیقی یه کم غمگین یه ذره با دقت گوش بدم اشکام سرازیر می شن و وقتی  سرازیر شدن امکان نداره که هیچ جوری بشه بندشون آورد! اه چقدر لوس و ننر شدم… خوب میدونم شرایطم با قدیم  فرق کرده من یه زن زبر و زرنگ بودم که دائم در حال کمک کردن به این و اون و باز کردن گره مشگلات دیگران بودم .تو خونه بند نمیشدم. الان رفتم تو هشت ماه انقدر سنگین شدم که همش یاد اون گرگه تو شنگول ومنگول میفتم که تو دلش رو مادر شنگول پر سنگ کرده بود. واسه بلند شدنم از رو زمین باید دستم رو بگیرن و اگه یه کم راه برم فوری مچ پام درد میگیره پام سر میشه دلم درد می گیره و  … خدای خوبم اصلا ناشکری نمی کنم تو هدیه ای رو دادی به من که واقعا آرزویش رو داشتم ولی دلم می خواد کمک کنی که افسرده نشم. ازت خواهش می کنم یه دونه از اون فرشته های خوبت رو سر راهم بزاری که به بهتر شدن حالم کمک کنه ممنونم… یاسمن