سلام بچه های نازنین

من بلاخره دیروز از قفس طلایی ام در اومدم !!!! یعنی تصمیم گرفتیم شام بریم بیرون… وای یک سری ساندویچ مرغ چرب که ازش مایونز می چکید درست کردیم (چون دیگه از غذای بیرون متنفر شدم!!) و با یه عالمه خوردنی دیگه که نصفش رو هم نخوردیم!!! رفتیم بوستان گفت و گو یه جای دنج رو پیدا کردیم. پدر و دختر که رفتن اسکیت و من زیر نور زیبای ماه اونم تو جایی که فقط صدای آب و شادی آدمهایی میومد که لبریز از انرژی مثبت اومدن یه غذایی به روحشون بدن شروع کردم به تشکر کردن از خدا… خدایی که بهمون یه عالمه چیزهای خوب داده که یا یادمون میره وجود دارن یا یادمون میره ازشون استفاده کنیم یا اگه یادمون بود و استفاده کردیم فراموش می کنیم ازش تشکر کنیم… خلاصه کلی با خدا صفا کردم  … تو راه برگشت یه پسری رو دیدیم که خیلی شیک و مرتب و خوش قیافه داشت شیشه ماشین پاک می کرد مال ما رو هم پاک کرد این دومین بار بود که می دیدیمش . به شوهرم گفتم همش حس می کنم دانشجو هست خیلی مرتب و با کلاسه چراغ سبز شد و ما راه افتادیم و شوهرم با افسوس گفت کاش میدونستم گواهینامه داره و میبردمش تو شرکت راننده میشد و دخترم گفت مامان چرا دولت یه شرکت بزرگ درست نمیکنه تموم این آدها رو اونجا بزاره سر کار؟ و من تو دلم گفتم اگه همه آدمهایی که راس کار هستن مثل بچه ها صداقت و صفای باطن داشتن که ما وضعمون این نبود. بود؟ و از خدا خواستم به همه اونایی که می خوان یه جوری خوب باشن کمک کنهراستی به اینجا یه سر بزنید مطمئنم پشیمون نمی شید..

http://www.safiresobh.persianblog.com