مامان دیشب رفت.. اونم بعد از اینهمه روز که پیشم بود و بهم میرسید… خیلی دیروز سعی کردم جلوی بغضم رو بگیرم آخرشم نشد وقتی داشت وسائلش رو می ریخت تو ساکش همینطور اشکام میومدن… حس می کردم با رفتن مامان خونه کمرنگ میشه. تمام این روزها نذاشت آب تو دلم تکون بخوره مثل یه فرشته. واقعا خود فرشته بود. فرشته ای در لباس مادر… مامان و بابا امروز رفتن شمال آخه سالهاست که شمال زندگی می کنن. توی یه باغ که بی شباهت به بهشت نیست. و من شب حس کردم تمام بغضای دنیا تو گلوم هستن… قرار شد ما هم فردا بریم شمال… تا چند روز دیگه مامان از من و اشکان مراقبت کنه. سعی می کنم از اونجا بازم براتون بنویسم. دعا کنید ما صحیح و سالم بریم و برگردیم و اشکان تو راه اذیت نشه. دوستتون دارم. یاسمن