در فولکلور آلمان قصه ای است که می گوید: مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت خاصی دارد مثل یک دزد راه می رود … مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند . آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی رفته و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد! زنش آن را جابجا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ….حرف میزند و رفتار می کند….