کمرم درد می کنه و نشستن برام خیلی سخته ولی چه کنم که بچه پر رو هستم!!!! به خدا قول دادم که در نوشتن برای شما ها تنبلی نکنم. همون روزهایی که اشکان رو بهم داد  اون روزهای سختی که باردار بودم و خطر از دست دادن اشکان تهدیدم می کرد و استراحت مطلق بودم با خدا قرار گذاشتم گفتم اگه این فرشته رو که قراره بیاد تو زندگی مون ازم نگیره قول میدم که تو وبلاگم از چیزهایی بنویسم که خدا رو … خدای واقعی و مهربون رو … نه اون خدایی که ما رو از جهنمش ترسوندن… خدای مهربون و بخشنده رو به دیگران بشناسونم … و بعد شروع کردم …با داستان های واقعی یا داستانهایی که از تو کتابهای مختلف پیدا میکردم سعی کردم روح خواننده ها رو یه جورایی قلقلک بدم تا برن تو فکر و تلاش کنن برای حس کردن حضور خدا در وجودشون… سه روز پیش خونه یکی از همکلاسی های نگار آتش گرفت. بنده خدا ها اصلا شرایط مالی خوبی نداشتن. تنها همکلاسی نگارکه در شرایط بد مالی بود همین دختر خانم بود… تا آتش نشانی برسه تمام وسایلشون سوخت و خاکستر شد. لباسهاشون… رختخواباشون … کتاب درسی هاشون و…. دلم خیلی سوخت خیلی خیلی … حالا هیچی ندارن تمام گچ های دیوار و سقف خونه مستاجری شون هم ریخته… قرار شده که بچه های کلاس کمک کنن تا مدرسه مایحتاجی براشون تهیه کنه… هر اتفاق برای ما یه درسه… برای منی که تو فکر بودم که چرا کمرم درد گرفته این یه درس بود که خدا رو شکر کن که زندگیت نسوخته .. برای نگار و همکلاسی هاش این یه درسه کاه باید به هم نوع کمک کرد و برای اون خانواده شاید این یه درسه که تنها نیستند و خیلی ها دوستشون دارن!!!! شایدم خدا می خواسته به این وسیله تمام وسایلشون نو بشه!!! شما عقیده تون چیه؟