امروز می خوام یه داستان واقعی براتون بنویسم. یکی از رهجو های داییم ( رهجوها کسانی هستند که برای ترک اعتیاد داییم راهنماشون میشه و بعد از آموزش دوازده قدم هر جا که نیاز به کمک داشته باشن کمکشون می کنه و…) خلاصه این رهجو تا حالا داییم رو ندیده بود فقط برای ترک اعتیاد به سی دی های داییم که مال همایش پارسالش تو ایران بود گوش داده بود… وقتی تو فرودگاه اصفهان برای اولین بار داییم رو میبینه بغض می کنه و به داییم می گه… تو روزهایی که در حال سم زدایی بودم (ترک اعتیادش..) یه شب خیلی حالم بد بود خوابیده بودم و به سی دی تو گوش میدادم خیلی استخوان درد داشتم انقدر که تحملم طاق شده بود تو همون حالت درد خوابم برد و تو خواب دیدم که دارم از یه خیابون عبور می کنم و از درد به خودم می پیچم که یه دفعه یه آقایی اومد جلو و گفت: چی شده؟ گفتم: درد دارم. گفت بیا ببرمت یه جایی که خوب شی و دست منو گرفت و به یه جایی برد که پر از نور بود وقتی به نور رسیدیم حس کردم که دیگه هیچ دردی ندارم و وقتی از خواب بیدار شدم دیگه دردی حس نمی کردم و جالب اینه که بدونی اون مردی که من توی خواب دیدم و کمکم کرد هم شکل تو بود هم قد و هیکل تو رو داشت با این که منم تا به حال عکسی از تو ندیده بودم…

میدونید این اتفاقات واقعی بیشتر منو به این واقعیت نزدیک میکنن که ما همه برای رسیدن به هدف خاصی پا به این دنیا گذاشتیم و باید کنکاش کنیم که هدفمون از اومدن به این دنیا چی بوده… که مبادا به بیراهه بریم…