گاهی اوقات با شنیدن داستان بعضی از زندگی ها یه جوری میشم… هم خدا رو به خاطر چیزایی که دارم شکر میکنم … هم دلم به حال اون آدما آتیش میگیره… هم سعی میکنم یه کاری براشون بکنم… هم وقتی یاد این میفتم که ما آدما هر کدوم خودمون این زندگی رو که داریم انتخاب کردیم یه ارزش و اعتبار خاصی برای اون آدما قائل میشم و میگم خوشبحالشون که انقدر روح والایی داشتن که یه همچین زندگی سختی رو انتخاب کردن که هم خودشون درس بگیرن هم به ما درس بدن… ما که یه لثه جراحی کردیم با ماشین بردنمون دم مطب موندن تا بیاییم از در مطب که دراومدیم با آب آنانانس اومدن پیشوازمون شام با کباب تقویتمون کردن تموم ناله هامون هم به جون خریدن دم به دقیقه هم همه زنگ زدن احوالپرسی و سیل بمیرم برات ها به راه بود نصفه شبش بریدیم!!!!  داستان خانومی بود با ۴ بچه قد و نیم قد… شوهرش چند ساله بر اثر سرطان این دنیا رو ترک کرده… این خانوم با ۴ تا بچه تو یه اتاق با دستشویی توالت و آشپزخونه مشترک زندگی میکنه… کارگر یه تولیدیه نزدیک ۵۰ سال داره و ۷۰ تومن حقوق میگیره ۳۵ تومن هم اجاره خونه میده!!!! واقعا با ۳۵ تومن باقی مونده چطور میتونه یه خانواده ۵ نفری رو بگردونه؟ وقتی دو هفته پیش این داستان واقعی رو شنیدیم (من و رامینو میگم…) خوابمون نمیبرد.. رامین میگفت کوفت بخوریم الهی …. خلاصه یه چیزایی براش جمع و جور کردیم ودادیم اون خانومی  که همکارش بود بهش بده… تا هفته پیش که برف اومد شبش من یه کم مربا و ترشی و میوه بردم به همین دوستم دادم گفتم اینارم ببر واسه اون خانومه گفت باشه … فردا ظهر اومد منو صدا کردگفت یاسمن میدونی چی شده؟ گفتم نه! گفت اون خانومه تو برفاخورده زمین و دو جای دستش شکسته…. بردیمش درمانگاه دکتر گفت باید عمل شی و خرجش ۱۰۰۰۰۰۰تومن میشه و اون خانومه گفت نمیشه عمل نکرد؟ دکتر گفت چرا باید طاقت بیاری دستتو بکشیم!!!! خلاصه گچ گرفتن و باید یک ماه و نیم تو گچ بمونه… و اون خانوم چون بیمه هم نیست با دنیای پر از غم رفت خونه…. میگفت تو این یه ماه و نیم از کجا بیاریم بخوریم؟

خدایا …. یه هفته است که از یادش نمیام بیرون… وقتی میبینم انقدر اختلاف طبقاتی داریم بعضی هایی که خودم میشناسم انقدر دارن که نمیدونن کجا قایم کنن که تابلو نباشن و بعضی ها به نون شب محتاج……………………………………………..