چند روزه که این شعر دائم تو ذهنم… مال زنده یاد فریدون مشیریه … شعری که اگه هزاران بار بشنوم بازم مثل روز اولی که شنیدم یه حس خوب عشق ناب و زلال در ذهنم تداعی میشه… شما چه حسی از خوندن این شعر بهتون دست میده؟

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم…

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم…

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم…

شدم آن عاشق دیوانه که بودم…

درنهانخانه جانم گل یاد تو درخشید…

باغ صد خاطره خندید…

عطر صد خاطره پیچید…

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم…

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم…

ساعتی بر لب آن جوی نشتیم…

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت…

من همه محو تماشای نگاهت …

آسمان صاف و شب آرام…

بخت خندان و زمان رام…

خوشه ماه فرو ریخته در آب …

شاخه ها دست برآورده به مهتاب…

شب و صحرا و گل و سنگ…

همه دل داده به آواز شب آهنگ…

یادم آید تو به من گفتی: از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن!

آب آیینه عشق گذران است…

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است…

باش فردا که دلت با دگران است…

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم حذر ازعشق؟     ندانم…

سفر از پیش تو؟        هرگز نتوانم…