دو سال پیش تابستون رفته بودیم شمال. یه روز پسر عموم که ۶ سالی از من کوچکتره با خانومش اومدن دنبالمون و به اصرار گفتن بریم اسب چین دریاچه ببینیم. من معمولا وقتی میریم شمال دوست دارم همش تو خونه مون باشم انگار خونه با تداعی خاطرات کودکیم بهم آرامش میده ولی با اصرار اونا ما  جوونها!!!  حاضر شدیم و رفتیم.. دریاچه برام اصلا گیرایی نداشت ولی بعد علی (پسر عموم ) گفت بریم جنگل… یه جنگل بکر و دست نخورده… از لای سیم خاردارها رفتیم توی جنگل… وای تا حالا حس کردید تموم وجودتون لبریز خداست؟ هیچوقت نمیتونم حس اون روزم رو بگم… درختهای سر به فلک کشیده ای که بالاهاشون توی مه گم شده بودن… تنه شون پر از خزه بود سبز و زرد و کف جنگل پر از پونه بود. پونه که میدونید یه بویی شبیه به نعنا داره… با راه رفتن روی علفها مخلوطی از بوی علف و نعنا فضا رو پر کرده بود… گاهی صدای یه پرنده از دور میومد. انگار اونجا بهشت خدا بود و خدا با تموم مهربونیش در آغوشم گرفته بود. وقتی بچه ها حرف میزدن حس خوبم از بین میرفت هی گفتم بچه ها تو رو خدا حرف نزنید … ولی انگار اونا حس منو نداشتند و یه دفعه گفتم تو رو خدا خفه شین!!! که بچه ها غش کردن از خنده!!! رفتم یه جا تنها روی تنه شکسته یه درخت نشستم حس میکردم هر آرزویی کنم برآورده میشه…که آرزوی محالی رو کردم و برآورده شد… همون که به خاطرش نوشتن این وبلاگ رو اونم با این نام شروع کردم…انگار رفته بودم یه مکان مقدس… اون موقع انرژی درمانی هم میکردم (بعد از بارداریم استادم اجازه نداده کار کنم به خاطر اثرش روی اشکان) وای چه لذتی بردم… بعد از اون بچه ها آتیش درست کردن و سیب زمینی کباب کردیم و با چوبهایی که به صورت سیخ درست کرده بودیم سیب زمینی ها رو خوردیم. موقع برگشتن یه بوته از اون پونه ها کندم و آوردم خونه… اون بوته رو تو حیاط دم در تو یه گلدون کاشتم… یعد از اون هر وقت از سر کار میومدم یا از بیرون خسته میومدم و دلم هوای خدا رو میکرد …یه برگ از پونه مو میکندم  و لای انگشتام له میکردم و با عطرش اون روز رو تداعی میکردم… امروز از اون روزهایی بود که خیلی دلم هوای خدا رو کرده. هوای بودن اساسی شو . هوای آغوش گرم ومهربونشو… هوای عطر دل انگیز حضورشو. اشکانو بغل کرده بودم که یه دفعه صداش تو گوشم پیچید مامان میخوای بهت انرژی بدم؟ تو دلم گفتم آره… گفت برو به اون جنگله… گفتم از اونجایی که وصف العیش نصف العیش شاید با گفتنش شما هم آرامش بگیرید… آخه پونه من زمستون که شد خشک شد... خدا کنه یه بار دیگه بتونم امسال عید به اون جنگل بکر برم و یه بار دیگه اونقدر قوی خدا رو در درونم حس کنم…