تایماز در رابطه با پست قبلی  من مطلبی در سایتش نوشته  و نظر خواهی کرده که من چون جوابم طولانی بود اینجا برایش جواب مینویسم…شاید این سوال تایماز شما رو هم مثل من به فکر واداره…تایماز پرسیده که انگیزه تون برای ازدواج چیه؟ تا حالا انقدر جدی به این فکر نکرده بودم که چرا ازدواج کردم…. آخه تا ازدواج نکردی و یه زندگی مشترک رو تجربه نکردی  شیرینی های  یه انتخاب خوب یا تلخیهای  یه انتخاب بد رو نمیفهمی… من فکر میکنم ما آدما به تنهایی کامل نیستیم آدم با یه انتخاب درست… یه دوست و یه همراه برای خودش پیدا میکنه یه کسی که شادیهاشو باهاش قسمت کنه تو غمهاش شریکش باشه لحظه های قشنگش رو باهاش قسمت کنه. تنهایی آدمو دیوونه میکنه خواهر و برادر و مادر و پدر عزیز آدم هستن ولی همه میرن و آدم بلاخره یه روز تنها میشه…. خیلی از دوستانی که وبلاگمو میخونن مجردن و شاید نتونم اون حس خوب شریک زندگی داشتنو بهشون منتقل کنم… شاید اون موقعی که رامین رو به عنوان همسر انتخاب کردم این انگیزه ای رو که الان برای ادامه زندگی باهاش دارم نداشتم شاید اون موقع فقط فکر میکردم که دوستش دارم و دوست دارم که باهاش زیر یه سقف زندگی کنم. حتی اون موقع وقتی رامین از آینده مون و این که بچه دار میشیم و زندگی مون شیرین میشه صحبت میکرد واقعا نمیتونستم این حس رو درک کنم. ولی امروز که دو تا بچه داریم و سالها از اون روز زیبایی که با یک بله سرنوشتم رو تغییر دادم میگذره درکم و احساسم از زندگی مشترک چیز دیگه است… آدم از تنها بودن هیچی نصیبش نمیشه وقتی ازدواج میکنی اونقدر چیزهای مختلف رو تجربه میکنی که کم کم بدون این که بفهمی پخته و پخته میشی… دنیایی از تجربیات زیبا… انگار اون هدف اولیه که تعالی روحت بوده  و به خاطرش به این دنیا اومدی همون که تجربه های زیبا بوده تا تو رو بسازه اتفاق افتاده… ازدواج اگه با انتخاب درست باشه انقدر شیرین و دوست داشتنیه که هر لحظه اش میتونه یه خاطره باشه… همه اینا رو گفتم ولی هر چقدر فکر میکنم یادم نمیاد چرا ازدواج کردم!!! شاید چون به کسی که اینهمه دوستم داشت و برای به دست آوردنم انقدر تلاش کرده بود و بهم قول داده بود که خوشبختم کنه ایمان داشتم… شاید چون فکر میکردم نیمه گمشده امو پیدا کردم . نمیدونم فقط اینو میدونم که حتی در بدترین و سخت ترین شرایط زندگیم حتی برای یک لحظه از انتخابی که کردم پشیمون نشدم… ۲۸ فروردین سالگرد ازدواجمون و میریم تو پانزدهمین سال زندگی مشترک… سالگرد جشنی که تا ۴ صبح ادامه داشت و قشنگترین شب زندگیم بود. وقتی که مهمونا رفتن ساعت چهار صبح بود هر دو مون پامون تو کفشای نو تاول زده بود و انقدر گرسنه بودیم که اولین نیمروی مشترکمون رو خوردیم!!!..