میدونی کی ارزش چیزایی رو که داری میفهمی؟ وقتی حس کنی یه خطر داره  تهدیدشون میکنه یا این که خدای نکرده داری از دستشون میدی… اونوقته که تازه به ارزش واقعیشون پی میبری … همه کسانی که کنارمون هستن و به نوعی  جزئی از زندگی مون هستن… پدر… مادر… همسر… فرزند… و البته این آخری چون مظلوم و بی گناهه چون کوچیک و بی پناهه از بقیه بیشتر برات ارزش داره… وقتی حس کنی که یه خطری داره سلامتی شو تهدید میکنه اونوقت میفهمی که چقدر داشته های مادیت برات بی ارزشن چون حاضری تموم تعلقات مادی تو بدی برای دفع خطر از اون عزیزت.

 دست به دعا برمیداری و دوباره یادت میفته که یه خدایی وجود داره که همیشه فقط تو دلتنگیها …تو غصه ها یادش میفتی شایدم گاهی تو خوشی ها از دستت در رفت و یه خدایا شکرتی گفتی!!! خلاصه وقتی دستت از زمینی ها کوتاه شد و یاد خدا افتادی دست به دامنش میشی که عزیزتو برات نگه داره … و خدا… اونی که تمومش عشقه اونی که هرگز هیچ بنده ایشو نا امید از در خونه اش برنمیگردونه… اونی که اگه صد سالم یادش نیفتی بعد وقتی کار داشتی بری سراغش هرگز نمیگه چه عجب از اینورا!! راه گم کردی؟ آفتاب از کدوم ور در اومده؟ همیشه با روی باز منتظره تا بتونه عشق خالص و نابشو نثارت کنه… خدایی که میخواد بهمون یاد بده که اگه دست نیاری اومد سراغمون انسانی نیست اگه پسش بزنیم… مگه از روحش در ما ندمید؟ مگه هرکدوم از ما یه خدای کوچیک تو این کره خاکی نیستیم؟ مگه همه مون تو دلامون یه محراب نداریم؟  یه جای امن برای نگه داری از عشق خدامون؟ چرا در ابراز عشق خدا که در درونمون ذخیره شده و هرگز تموم شدنی نیست خساست به خرج میدیم؟ القصه! اشکان کوچولو از دیشب اسهال خونی گرفته… دیشب نصفه شب که رامین رفته بود نمونه اسهالشو بده برای آزمایش رفتم در خونه اش… خدا رو میگم… گفتم اومدم بگم که اشکان یه هدیه بود که تو به ما دادی… هدیه رو که پس نمی گیرن؟ میگیرن؟ اونم وقتی از دستای سخاوتمندی مثل تو داده بشه… اومدم بگم سلامتی شو ازت میخوام… اومدم در خونه ات و تا حاجتمو نگیرم نمیرم… ما تا صبح نخوابیدیم ولی خدا رو شکر انگار کمی بهتره… براش دعا کنید…