گوشیم زنگ میزنه . تو خیابونم تا از تو کیفم پیداش کنم قطع میشه. دوباره زنگ میزنه. مامان پروانه است. میگه: سلام خانوم رمضانی خواستم بگم نزدیک مهرماهه و بچه ها هیچی واسه مدرسه رفتن ندارن. کفش، لوازم تحریر…. اون حرف میزنه و من…،  من لابلای مهی از غم گم میشم… فکر میکنم اعتیاد همه چیز یک زندگی رو آتیش میزنه، حتی مهر پدری رو…
 سکوت میکنه و من ، انگار تازه میفهمم که نصف حرفهاشو نشنیدم. نصف خواسته ها و آرزوهای ۵ تا بچه قد و نیم قدش رو! میگم: شوهرت از زندان آزاد شد؟ میگه: بله. اما بازم رفته سراغ همون کارا… میگم: پس خرج زندگیتون؟ میگه: پسرم، همون که ۱۶ سالشه تو این تابستونی تو یه مغازه شاگردی میکرد ۲۰۰ تومن بهش میدادن، اما اونم دیگه باید از اول مهر بره مدرسه… باز پرنده خیالم گم میشه لابلای شاخ و برگهای درخت فقر و نداری…  دویست تومن؟ آخه یه خانوده ۷ نفره با ماهی دویست تومن چی میتونن بخورن؟ فقط همینو میشنوم ، میشه یه کمکی به ما بکنید واسه خرید وسایل بچه ها؟ میگم: چرا که نه! من هفته دیگه یکشنبه مدرسه ام بیا مدرسه … و تو دلم میگم خدایا  کویر خالی دستهامو از باران رحمت برکتت ، سیراب کن، تا پیش خانواده ای که همه امیدشون اول تویی و بعد …. شرمنده نشم…

ممنونم از لیلا مامان مارتیا برای هدیه یه دی وی دی به عروسمون.
ممنون از یلدای مهربون برای هدیه مبلغی پول به خانواده نیازمندمون.

این خانوم پیر و نیازمند برای اجاره یه اتاق  نیاز به یه میلیون پول پیش داره …
این خانوم که یه دختر و  یک شوهر بیمار داره و همه بار زندگی رو دوششه یه زودپز نیاز داره.