نا مه ای به خدا

وای خدای بزرگ ازت ممنونم. به خاطر تموم بزرگی و عظمتی که داری. من نمیدونم چطوری میشه بچه دار شد و  زیبایی و عظمت تو رو در نگاه اون نوزاد ندید… وقتی به این موجود کوچولو  که هدیه تو نازنین مهربون به من بنده ناچیزه نگاه می کنم  از اینهمه لطف و بزرگی تو بغضم می گیره… انگار تموم زیباییهایی که تو آفریدی تو صورتشه… یه دنیا معصومیت تو نگاهشه. وقتی بغض میکنه  قلبم می لرزه. میگم خدایا یعنی من لیاقت این هدیه ای رو که بهم دادی دارم؟ یعنی میتونم اونجور که وظیفه ام هست و به خاطرش پا به این دنیا گذاشتم تربیتش کنم ؟ هدایتش کنم به اون راهی که باید؟ ۱۹ روز دیگه مرخصیم تموم میشه و باید برم سر کار. همش فکر می کنم چطوری دوریش رو تحمل کنم؟  خدای خوبم باور کن وقتی در آغوش میگیرمش انگار تو رو در آغوش گرفتم. لبریز آرامش میشم. وقتی باهاش حرف میزنم و می خنده حس میکنم هیچ هدیه ای تو دنیا نمی تونه انقدر شادم کنه. وقتی خوابه دلم براش تنگ میشه… رامین می گه به خاطر این هدیه ارزنده اگه تا آخر عمر هم شکرش کنیم بازم کمه… من میدونم که تو اونقدر خوب و بزرگواری که حتما یه جوری برنامه ریزی می کنی که به اشکان در زمانی که من سر کارم سخت نگذره. وقتی کارها رو دست تو می سپرم بهتر از اون میشه که خودم به زور ازت یه چیز بخوام. پس لطفا” همین مدرسه دم خونه بیفتم با یه برنامه خوب. قبلا ازت به خاطر این لطفت متشکرم. قول میدم جبران کنم…

 

ادامه مطب

سفر به نور

امروز می خوام یه داستان واقعی براتون بنویسم. یکی از رهجو های داییم ( رهجوها کسانی هستند که برای ترک اعتیاد داییم راهنماشون میشه و بعد از آموزش دوازده قدم هر جا که نیاز به کمک داشته باشن کمکشون می کنه و…) خلاصه این رهجو تا حالا داییم رو ندیده بود فقط برای ترک اعتیاد به سی دی های داییم که مال همایش پارسالش تو ایران بود گوش داده بود… وقتی تو فرودگاه اصفهان برای اولین بار داییم رو میبینه بغض می کنه و به داییم می گه… تو روزهایی که در حال سم زدایی بودم (ترک اعتیادش..) یه شب خیلی حالم بد بود خوابیده بودم و به سی دی تو گوش میدادم خیلی استخوان درد داشتم انقدر که تحملم طاق شده بود تو همون حالت درد خوابم برد و تو خواب دیدم که دارم از یه خیابون عبور می کنم و از درد به خودم می پیچم که یه دفعه یه آقایی اومد جلو و گفت: چی شده؟ گفتم: درد دارم. گفت بیا ببرمت یه جایی که خوب شی و دست منو گرفت و به یه جایی برد که پر از نور بود وقتی به نور رسیدیم حس کردم که دیگه هیچ دردی ندارم و وقتی از خواب بیدار شدم دیگه دردی حس نمی کردم و جالب اینه که بدونی اون مردی که من توی خواب دیدم و کمکم کرد هم شکل تو بود هم قد و هیکل تو رو داشت با این که منم تا به حال عکسی از تو ندیده بودم…

میدونید این اتفاقات واقعی بیشتر منو به این واقعیت نزدیک میکنن که ما همه برای رسیدن به هدف خاصی پا به این دنیا گذاشتیم و باید کنکاش کنیم که هدفمون از اومدن به این دنیا چی بوده… که مبادا به بیراهه بریم…  

ادامه مطب