نماز و روزه و قران برای رفتگان

میگه ١۵ سال پیش بود که از غصه این که یکی سرش کلاه گذاشت سکته کرد و مرد. کارمند نبود که به من حقوقی تعلق بگیره من موندم و دو تا دختر . اولی سی سالشه عقب افتاده است حرف هم نمیتونه بزنه ولی منظورشو میرسونه با بدبختی و با کمک کفشهای فلزی راه میره دومی ١٨ سالشه و درس میخونه . شب عید حالم به هم خورد و بیهوش شدم رسوندنم بیمارستان و ده روز بستری بودم بیمارستان ارتش . بیمه که نیستیم سه میلیون و نیم هزینه بیمارستان شد که مجبور شدیم بهره ای قرض کنیم اخرشم گفتن یه غده تو سرته که باید عمل کنی ولی با کدوم پول خدا شاهده یک سال و نیمه نتونستم اجاره بدم. میگم ماهی چقدره اجارتون میگه هیچی پول پیش ندادیم ماهی ٨٠٠ تومن یه خونه ۴٢ متری … میگم از کجا میارین میخورین میگه والله تو این سالها با نماز و روزه گرفتن برا مردم و ختم قران . خانوم دستم به دامنت ما ساداتیم دعامون میگیره تو رو خدا اگه کسی میخواست برا رفتگانش نماز و روزه بگیره یا قران بخونه خبرم کنین من شرمنده صاحبخونه ام و شرمنده این دو تا دختر. حتی اگه یکی بهم وام بده که بتونم بدهی هامو بدم خورد خورد پولشو میدم. میگم توکل کن به خدا مطئنا حاجتت رو میده ….

ادامه مطب

برای همکلاسی هام

فاصله بین دل کندن و دل بستن ….
همیشه برام خداحافظی سخت ترین کار دنیا بوده حس جدا شدن از آدمهایی که هر کدوم به نوعی تو نگاهم به زندگی ، به شناخت خودم ، تاریکی های وجودم ،مکانیزمها و دینامیزم هام سهیم بودن. آدمهایی که نفسشون رو زیر پا له کردن تا پله ای بشن برای دیگران که بتونن از نردبون آگاهی برن بالا. اینجا یک سری فرشته بودن که با پالایش روحشون زیبایی درونشون هویدا شد … بغضی که گلومو موقع خداحافظی گرفته بغض یه قربانی نیست بغض ناشی از عشقیه که به تک تکتون دارم . بغضی که از شادیه، شادی رشد تک تک تون .. هر لحظه ای که تو کلاس یکیمون شکست بقیه باهاش شکستن تا بتونه از نو ساخته بشه … اینجا و کلاسهای کامبیز عزیز تنها جایی بود که یک ذره وجهه ام برام مهم نبود چرا که هر کدوم از شما که بلند شدین و وجهه هاتونو رو زیر پا گذاشتید به من یاد دادین که لازمه رشد درد کشیدنه …. دوستتتون دارم و با همه وجود قدردان تک تکتون هستم … و قدردان کامبیز عزیز که تا عمردارم فراموشش نمیکنم .

ادامه مطب

محمد امین و سرطان

از پشت پرده ای از اشک نوشته های نازلی رو میخونم با خودم فکر میکنم داشتن یک بچه ۶ ساله سرطانی خودش به قدر کافی کمرشکن هست که بخواد بهش بیکاری و اعتیاد و زندان شوهر هم اضافه بشه …. چشمهامو میبندم دختری رو تصور میکنم که با هزار امید پا به خونه بخت میگذاره و از بد روزگار شوهر معتاد از کار در میاد اونم وقتی دو تا بچه ازش داره
محمد امین وقتی ٣ساله بوده متوجه میشن سرطان خون گرفته خدا رو شکر میکنم که محکی وجود داره تا مادر بتونه یکه و تنها بچه رو بیاره برای درمان البته در حالی که یه بچه یک ساله هم همراهشونه … چشمامو باز میکنم و قطره اشکی که رو گونه امه با پشت دستم پاک میکنم شوری اشک لبهامو میسوزونه زیر لب زمزمه میکنم زن تنها بی کس با شوهری که به جرم دزدی گوشه زندانه و راه دور پرندک ساوه تا تهران …
نازلی دوست داشتنی من ، دو ساله که همراهشونه میگه زندگی بسیار سختی رو میگذرونن و حتی تو پرداخت کرایه راه هم مشکل دارن … فکر میکنم دو تا بچه ۶ ساله و ۴ ساله راه به این دوری تشنه گشنه ….
بغضم رو فرو میدم لبخندی به لب میارم و از کائنات طلب حمایت میکنم با خودم میگم بایست ! برای کمک برای جمع کردن کرایه برای خورد خوراک و برای براورده کردن آرزوهای کوچک محمد امین و برادر ۴ ساله اش و برای کم کردن باری از دوش زنی که جگرگوشه اش با سرطان دست و پنجه نرم میکنه محکم بایست یاسمن !، کنار تو لبریز از فرشته هاییه که برای گشودن گره از زندگی آدمها بی قرارن بی قرار…

ادامه مطب