چند خبر مهم!!!

امروز روز آغازین است

تا آغوش بگشایم

بر رفاه و سعادتی که

همواره در حال فزونی است…

اومدم فقط چند تا خبر بدم و برم… اول این که زنگ زدم امیدان و کلی دعواشون کردم که بلاگ اسکای رو فیلتر کردن!!! اونا هم کلی معذرت خواهی کردن و گفتن شنبه ساعت ۱۱ با رئیسمون صحبت کنید! ما هیچ کاره ایم!!! امروز صبح که زنگ زدم آقای رئیس گفتن که در مورد مشکل شما با من صحبت کردن و الان بلاگ اسکای دیگه فیلتر نیست میتونید ببینید و کلی هم عذر خواهی کردن و گفتن باور کنید تقصیر ما نیست و میدونیم که این کار فیلترینگ کار بسیار زشت و قبیحیه!!! چرا قیافه تون این شکلی شد؟ به جون خودم راست میگم. اصلا تا حالا دیدید من دروغ بنویسم؟ خودم هم باورم نمیشد انقدر کلامم برش داشته باشه!!! به هر حال فعلا این مشکل بلاگ اسکای حل شد…

دوم این که دوربین خریدم سونی دیجیتال…. اینم برای اون دسته از دوستان خوبی که هی میگفتن بلاخره دوربین خریدی یا نه!

سوم این که بعد از یازده روز استراحت فردا باید برم سر کار!!! و تا ۲۶ خرداد که امتحانات هست هفته ای سه روز رو میرم.

و چهارم این که دیروز رفتم بخیه دستمو بکشم یکی از همکلاسی های دانشگاهمو که اونجا نرس بود دیدم که دقیقا ۱۵ سال از هم بیخبر بودیم…و مجبور شدم برای این که آبروی چندین و چند ساله ام نره با این که تیغی که نخها رو میبرید کند بود و خیلی درد کشیدم هیچی نگم… و البته دوستم خیلی از کند بودن تیغ ناراحت بود ولی تیغ دیگه ای که کند نباشه در اون بیمارستان خصوصی!!! نبود… اما در عوض هر کاری کردم ازم پول نگرفتن (قابل توجه سانی و پست امروزش!!)  

و پنجم این که میدونم پست امروزم خیلی مسخره بود!!!

خوب من هم اینجا مینوسیم هم بلاگفا تا بچه هاییی که نمیتونن بیان تو بلاگ اسکای برن بلاگفا و پستهامو بخونن…از سانی عزیزم هم ممنونم….

 

ادامه مطب

خدایا تو را میخواهم…..

او که حافظ مراد دل من است

هرگز نخواهد خوابید..

من تمامی بارها را

به خداوند درونم میسپارم

تا رها و فارغ البال باشم.

یه جاده خاکی بی انتها… سمت راست یه پرچین چوبی و اونور پرچین یه دنیا سبزی… یه آسمون ابری ولی نه از اون ابری هایی که دلت بگیره… انگار خدا اومده درست زیر ابرا.. انگار خدا شده یه دونه شبنم و نشسته روی چمن ها… دو تا درخت زیبا و سبز لای اونهمه سبزی… تو جاده خاکی یه جا یه گودال کم عمقه که یه ذره توش آب جمع شده اونقدر که سایه دو تا درخت سمت چپ بیفته توش… انگار سایه خدا تو آبه…دلم میخواد از پرچین چوبی برم بالا برم اونور پرچین پابرهنه روی چمنای خیس و نرم راه برم چشمامو ببندمو خدا رو تو آغوش بگیرم… دلم میخواد آرامش با خدا بودن رو دوباره تجربه کنم… اصلا دلم میخواد دراز بکشم رو علفها… حس کنم تو بغل خدام… ته اون  جاده به خدا میرسه؟ خدا انگار لای برگهاست. یه نسیم ملایم میاد و همه برگها به هم میخورن… صدای به هم خوردنشون انقدر موزونه که انگار یه نوازنده ماهر داره مینوازه… انگار یه رهبر ارکستر توانا داره رهبریشون میکنه…این صدا چقدر برام آشناست… تموم سالهای کودکی و نوجوانیم این موسیقی زیبای برگها رو تو باغمون شنیدم… تنم از گرمای شرجی نمناکه و نسیمی که میوزه خنکم میکنه…

 خدای خوبم این تموم حسی هست  که از یه تصویر گرفتم… تصویری زیبا که بک گراند کامپیوترمه…. مدتهاست که به آرامشت نیاز دارم… این دندون سازی و روت کانالها و تراش برای روکش… دردهای پس از روت کانال و بریدن دستم. و … خیلی انرژیمو گرفته… کم طاقتم کرده… یادته ..من یاسمن صبورت بودم… یادته همه میگفتن باید بهت لقب پر حوصله ترین رو بدیم… کمکم کن که بتونم مثل قدیم صبور باشم…خدای همیشه مهربونم… نیاز به آغوشت دارم… نیاز به همراهیت دارم… دلم برای صدای گرمت… برای دلداری دادنهات برای راهنماییهات برای آرامشی که وقتی صدات تو گوشم میپیچید بهم دست میداد تنگ شده… خدای مهربونم… انقدر درگیر زندگی شدم انقدر دل نگرون هر هفته دندون سازیهامم که یادم رفته تو داروی آرامبخش منی… گفتی بخواه تا اجابت کنم…

خدای همیشه قشنگم… تو رو میخوام … تو رو… مهربونیتو… صدای گرمتو…  یادته هر بار نگران بودم بهم میخندیدی؟ میگفتی یاسمن من هستم برو… بی معرفت شدم نه؟ بیا … هفته پیش که از دندون سازی میومدم بعد از ۳ ساعت روی یونیت نشستن و درد کشیدن میگفتم ای کاش خونه مامانم اینا تهرون بود الان میرفتم اونجا و فقط استراحت میکردم… دلم براشون تنگه آخه خدای درون مامان و باباها خیلی قوی و قدر تمنده…  تجلی تو در درون مادر و پدرا خیلی پر انرژیه… من منتظر شنیدن صداتم… منتظر حس کردن گرمی دستات رو شونه هامم… منتظر حس کردن آرامش حضورت در دلم هستم… بیا….

ادامه مطب

تو این شهر چی داریم؟

اقیانوس هستی

در بخشش نعمات

دست و دلباز است.

تمام خواسته ها و احتیاجات من

قبل از خواستن به انجام رسیده.

خیر و صلاح من از هر کس و هر سو

و از راههایی شگفت انگیز به سویم سرازیر میشود…

دوست خوبم محمد در وبلاگش یه سوال کرده بود که چون جوابش طولانی بود اینجا مینویسم…سوال کرده ما تو این شهر چی داریم؟

میدونی محمد این سوال تو تا شب ذهنمو مشغول کرده بود… آدم میتونه در عین فقر احساس دارا بودن کنه و در عین ثروت احساس فقر… چون این در واقع حس ماست که ما رو فقیر و غنی میکنه… نه فکر کنی دارم شعار میدم که آره مثلا معنویات و این حرفا نه! نه! اصلا این نیست. من میگم ما اگه با این دید زندگی کنیم که همه چی بده تموم اون چیزایی رو هم که داریم نمیبینیم… خودمو میگم مثلا اگه یه موقع دلم از یه کسی گرفته ناخواسته هیچکدوم از خوبی هاشو ندیدم و به محض این که اون دلتنگی تموم شده دیدم بابا طرف اونجوری ها هم که فکر میکردم بد نیست… من نمیدونم چند سالته. من ۳۷ سالمه و خیلی خوب یادمه شاید ۷ سال پیش تو همین شهری که تو انقدر غم انگیز توصیفش کردی اگه میرفتی بیرون همین چیزایی که تو میگفت بود. ۸ سال پیش واقعا ما رنگ کم داشتیم. ولی الان پره از مانتوهای قرمز… صورتی… سرخابی….آبی زنگاری… تو واقعا این رنگارو نمیبینی؟ یه زمانی تو مانتو فروشیها فقط مانتوی سیاه و قهوه ای و سورمه ای میدیدی. ولی الان شاید فقط مانتوهای کارمندی این رنگا باشن. الان مانتو فروشی یه جعبه مداد رنگیه که کمتر توش رنگای سرد دیده میشه… من نمیگم مردم غم ندارن… نمیگم فقر و بدبختی نیست… ولی شادی هم هست. باور کن. یه سری به رستورانها بزن به کافی شاپها به پارکا… آخه تو لابد یه ساعتی که کارمندا تعطیل میشن و خسته دارن میرن خونه سوار اتوبوس شدی…تو دیگه با دید بی انصافی نگاه کردی ما اینهمه تابلوهای زیبا داریم. اینهمه بیلبوردهایی که دوست داری بعضی از میوه هایی که روش تبلیغ شده رو درسته قورت بدی… شبای جمعه از کنار شهر بازی رد شو… صدای جیغ مملو از شادی کسانی که اونجان یه جوری روحتو قلقلک میده که اگه چشماتو ببندی حس میکنی سوار یکی از اون وسایل بین زمین و آسمونی … میدونی محمد میشه تاریکی رو دید . میشه وقتی میری بیرون بگردی دنبال چیزای دلتنگ کننده اما بهتره این کارو نکنی بگرد دنبال چیزای شاد… منظورم این نیست که آدم چشماشو به روی واقعیت ها ببنده من میدونم که فقر هست اعتیاد هست متاسفانه هزاران چیز بد هست ولی خوبی هم هست… سلامتی هم هست… شادی هم هست…عشق هم هست… و تو به جای این که تموم غمها و غصه ها رو جمع کنی روی هاله ات بهتره سعی کنی تا اونجایی که میتونی به اونایی که نیاز دارن کمک کنی و از داشته هات لذت ببری . ما تو این شهر عشق داریم عشق مادر به فرزند… عشق زن به شوهر… ما تو این شهر رنگ داریم اینهمه رنگای شاد اونم تو بهار که حتی درختا هم از همیشه زیباترن… ما تو این شهر اینهمه جوون موفق داریم… ما تو این شهر باشگاه خنده داریم… ما تو این شهر اینهمه وبلاگ نویس داریم که ممکنه هرکدوم یه درد بی درمون داشته باشن ولی واسه شاد کردن و انرژی دادن به دیگرون میان و مینویسن…توی این شهر پره از چیزای خوشحال کننده که فقط کافیه یه کم بخوای اونوقت میبینیشون…

ادامه مطب