خانه بهبودی…

با دقت تو صورتش نگاه میکنم. هیچ اثری از اعتیاد  توش نمیشه پیدا کرد.  چهره  دلنشین و مهربونی  داره. میگم: چند سالته؟ میگه: متولد ۱۳۶۱هستم. 
میگم: از کی شروع کردی؟ میگه: از ۱۳ سالگی با خوردن مشروب و  خوردن تریاک!  و بعدها همه چی! از حشیش گرفته تا هرویین. هرویین رو هم از راه بینی استفاده میکردم هم تزریقی! چند ماهی هم کرک کشیدم! میگم: مادر و پدرت چی؟ میگه: پدرم از ملاک های به نام برنج در هچیرود بود. وقتی من ۱۶ماهه بودم بر اثر تصادف فوت میکنه. بعدها مادرم هم ازغصه این که سه تا پسرش معتاد و قاچاقچی هستن خونه رو ول میکنه میره  بوشهر. میگم: از کجا با مواد مخدر آشنا شدی؟ میگه: برادر بزرگم تو دوران سربازیش تو کرمانشاه معتاد میشه و همونجا  با یه سری قاچاقچی آشنا میشه. وقتی بر میگرده شمال میره تو کار قاچاق مواد مخدر. میگم: الان چند وقته پاکی؟  با افتخار میگه: سه سال و نیم. با گوش دادن سی دی های مهدی بدترین روزها رو تحمل کردم.
اول برادر وسطیم ترک کرد بعد هم ما دو تا. بعد هم خونه مون رو کردیم خونه بهبودی. تا حالا ۵ هزار نفرتو خونه بهبودیمون پاک شدن. ماهی    ۲۰۰ الی  ۲۵۰ نفر تو خونه بهبودی مون برای ترک بستری میشن و باورتون نمیشه مادر پیرم از خوشحالی عین یه دختر بیست ساله تو خونه بهبودی کار میکنه و شام و نهار برای بیماران در حال ترک آماده میکنه. این دایی مهدی تون همه زندگی منه. اگه اون نبود معلوم نبود الان چی به سرمون اومده بود….
————————–
تو همایش روز دهم فروردین مادرشو میبینم. یه زن مسن با چهره ای معصوم و روحی آروم. مسیح میگه: این مادرمه. مادرشو در آغوش میگیرم و میبوسم. میگم بهتون تبریک میگم برای داشتن پسرهایی به این خوبی. منو میبوسه و میگه ممنونم. میدونم که یه زمانی شرمش میومده که بگه اینها پسرهای منن. اما امروز با افتخار به سه تا پسرش نگاه میکنه. سه سال و نیمه که هر ۴ نفر زندگی شونو وقف ترک اعتیاد جوونها کردن. جوونهای که شاید یه زمان خودشون عامل رسوندن مواد بهشون بودن! خانه بهبودی در هچیرود نزدیک تله کابین نمک آبرود (بین چالوس و متل قو) که تموم اتاقهاش با قاب عکسایی از دایی مهدی مزین شده و ۴ فرشته بی وقفه توش تلاش میکنن تا آدمهایی رو که تو تاریکی اعتیاد گرفتارن راهنمایی کنن به سوی  روشنایی زندگی…   

کارگاه رایگان خود شناسی و خدا شناسی دایی مهدی 
 شنبه ۱۵ فروردین  در ورزشگاه شهید دهقان زاده در سرخس (استان خراسان) از ساعت ۴ تا ۶ عصر

ادامه مطب

مهدی اولیایی و همایشهای رایگان ترک اعتیاد

به چشمهای مهربونش نگاه میکنم. به موهای نقره ای رنگش که چهره اش رو روحانی تر کرده و گم میشم تو صداش که پر از مهربونیه…. فکر میکنم به این که کائنات وقتی کسی رو برای انجام یه رسالت انتخاب میکنه چقدر بلا سرش میاره تا عین فولاد آبدیده اش کنه. سالها اعتیاد به الکل و …. ،  سالها خونه به دوشی ، سالها سختی و مشقت  برای این که یه روز تصمیم بگیری که عوض بشی.اعتیادت رو ترک کنی. تلاش کنی و از صفر شروع کنی. اونم تو یه مملکت غریب. اونقدر سختی بکشی تا روحت عین آینه صیقلی  بشه و امروز بعد از گذشت بیست و سه سال از اون روزی که اعتیادت رو گذاشتی کنار،  بشی یه الگو برای همه اونهایی که میگن نمیشه… هر سال کلی هزینه کنی برای این که از امریکا  بیای به کشورت تا به جوونهای بیمار از اعتیاد مملکتت بگی که منو نگاه کن. ببین سالمم. ببین بیست و سه ساله که پاکم. ببین زندگی مو از نو ساختم. ببین موفقم. ببین روحم که عین دریای طوفانی متلاطم بود چقدر آرومه. اگه من تونستم تو هم میتونی. اگه میخوای بر بیماری  اعتیادت غلبه کنی کافیه راهی رو بری که من و خیلی ها عین من رفتیم…
 دایی مهدی قشنگم دوستت دارم و به داشتنت افتخار میکنم
.

                             مهدی اولیایی

  کارگاههای رایگان ترک اعتیاد مهدی  اولیایی:
  دهم فروردین ماه ۱۳۸۸- چالوس – هچیرود – سالن بانوان هچیرود-  ۳ تا ۷ بعد از ظهر.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
 هفدهم فروردین ۱۳۸۸- تهران – سالن کارگران میدان شهید هرندی (غارسابق) –  خیابان خزانه بخارایی –  باشگاه ورزشی شهید معتمدی (کارگران سابق)  – ساعت دو تا ۷ بعد از ظهر –  این مکان به قصد در جنوب تهران انتخاب شده.
ضمنا سی دی های این دو همایش رایگانه  و اگه کسی دلش خواست پولی بده اون پول صرف کمک به یتیم  خانه ای  در شهسوار خواهد شد.

پی نوشت: من خوبم! ما رفتیم شمال و برای فوت یکی از بستگان مادرم  برگشتیم تهرون! اما خدا بخواد فردا میریم شمال. دعا کنید همه چی دیگه بر وفق مراد باشه…

ممکنه یه نفر منو پینگ کنه لطفا؟

ادامه مطب

نماز میخونی یا نه؟

روز پر کاریه دادنِ بسته های غذایی به خانواده های بی بضاعتمون. تا نیمه دیوار پره از وسایلی که باید بهشون بدیم. کیسه های برنج و حبوبات و آجیل و شکلات و روغن و…. از صبح چند بار رفتم قصابی برای تحویل گرفتن بسته های گوشت. بسته جهاز ای تک به دستم رسیده و دارم توشو میجورم! از طرف دیگه لی لی برام دو سری سیسمونی داده دارم تو بسته ها دنبال نامه ای که برام داده میگردم که همکارم میگه: دستت درد نکنه یاسمن باور کن تو تو محراب می میری! میگم: یعنی چی؟ میگه: یعنی من که میگم تو سر نماز میمیری. اونوقت میگن یاسمن نماز نمیخونه!همکار دیگه ام میگه: به دیگران چه مربوط که نماز میخونه یا نه! خنده ام میگیره از کوته فکری آدمهایی که باهاشون دم خورم! میگم: نماز یه جور مدیتیشنه عزیزم. خوش به سعادت اونایی که بتونن این مدیتیشن رو درست برای خودشون انجام بدن و تو دلم میگم نه برای دیگران!!!. میگه: به هر حال من که عقیده ام اینه که تو تو محراب میمیری و میره… (حالا مگه قراره من شب عیدی بمیرم!) با خودم فکر میکنم چقدر باید احمق باشیم که در مورد عبادت کسی با معبودش قضاوت کنیم. این یعنی دخالت تو خصوصی ترین چیز زندگی هر فردی!!!
(اتفاق بالا مربوط به هفته آخر اسفنده )

ما فردا اگه خدا بخواد میریم شمال. برای همه تون آرزوی سالی پر از خوشی، ثروت ، سلامتی، نعمت و عشق و آرامش دارم. سال تحویل بدون مامان و بابا و … یه چیزی کم داشت… شور و هیجان…

اینم کیک تولدم که بهتون بدهکار بودم! نوش جون.

ادامه مطب