جنون گاوی

داستان از یه جنون گاوی ساده ! شروع میشه.. و برادری که به قصد خیر میاد تا به برادر ورشکست شدش کمک کنه.. غافل از این که پشت چهره مهربون و مومن و دستایی که به قصد کمک دراز شدن شیطانه! که نه تنها دست برادر ورشکست شدش رو نمیگیره بلکه هر چه مال و اموال هم داشته به قصد دادن وام بالا میکشه… و هر چقدر برادر زخم خورده به این در و اون در میزنه نمیتونه حق پایمال شدشو بگیره… حتی با نامه از رییس جمهور… جالب اینجاست که منشی دادگاه تمام مدارکی که به نفع برادر زخم خورده هست رو گم و گور میکنه… و هر بار قاضی  به علت نبود مدارک کافی، رای رو به نفع اونی میده که مقصره… یعنی توی این روزگار یه منشی دادگاه حرفش  از دستور رییس قوه قضاییه  بیشتر برو داره؟!!

هابیل و قابیل داستان و افسانه نیست… اتفاقاتی است که هر روز داره تو دنیای ما میفته و همش به خاطر مال دنیاست . ای کاش آدمها میفهمیدن که موقع رفتن از دنیا تنها چیزیو که میتونن با خودشون ببرن اعمالشونه ،عشقیه که تو قلب آدمها ذخیره کردن نگاه مهربوینه که هدیه دادن ،دست نیازمندیه که گرفتن، لبخندیه که زدن ،دلیٍ که به دست آوردن….. ای کاش اونایی که اسم خودشون رو گذاشتن آدم مومن و  نماز جماعتشون ترک نمیشه اما چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند چهره دین رو با رفتارهای اشتباهشون خراب نمیکردن….

 

  • و صد البته همه آدمها هم یک جور نیستند نمونه اش آقای فتوحی اردکانی  که در آلمان زندگی میکنن و از طریق وبلاگ من با  پدرم  آشنا شدند. ایشون به خاطر عشقی که به وطن دارن یه سری گل زیبا رو که در ایران نمونه اش  نیست  با هزار سختی آوردن ایران و پدرم رو پیدا کردن و گلها رو به ایشون هدیه دادن تنها به این خاطر که این گلهای نایاب در کشور ما هم پرورش داده بشه. ممنونم از خلوص نیت و قلب مهربونشون. لذت میبرم وقتی  ایرونی هایی رو میبینم که هر جای دنیا که باشن بازم دلشون برای وطن می تپه.
  • این عکس هم مال جشن پرشین بلاگه که یه دوست برام فرستاده . اون یکی رو هم با اجازه از اینجا برداشتم. اگه کسی عکس نزدیکتری داره یا با کیفیت بالاتر لطفا برام بفرسته ممنون. ببخشید تعداد دوربینها زیاد بوده هر کدوم به یه طرف نگاه کردیم.

                

 

                            

همچنان رای گیری در مسابقه دویچه ووله ادامه داره. اگه دوست دارید برای رای دادن به وبلاگ چند قدم نزدیکتر به خدا به  این جا   برید و روی لینک ارزیابی خود را اعلام فرمایید کلیک کنید و هر امتیازی دوست داشتید بدید. ممنون.

ادامه مطب

دو پست با یک بلیط

در حالی که صداش میلرزه میگه: مدیر مهد امروز بهم گفت خانوم لطفا صبح ها بچه تو یه کم دیر تر بیار ظهر هم زودتر ببر تا بچه ها که صبحونه و نهار میخورن نبینه که دلش بخواد!‌ منم به مدیر مهد گفتم والله برای صبحونه که خودم لقمه براش گذاشتم برای نهار هم چشم! بعدش مدیر مهد بهم گفت: چقدر حقوق میگیری؟ گفتم: ۹۵ تومن. گفت : نود و پنج تومن ارزش داره بچه تو بیاری مهد! بشین تو خونه ات ! بچه ها تو نگه دار. گفتم والله خانوم شوهرم یه کارگره مدیر عامل نیست که من بشینم تو خونه اون کار کنه بخوریم!!!

میگم: چقدر باید شهریه بدی؟ میگه  برای اون کوچیکه  که هنوز ثبت نامش نکردم ، چون پول نداشتم  ماهی ۵۰ تومن. اما برای پسرم چون پیش دبستانیه با صبحونه و نهار ماهی ۷۵ تومن…  اما بدون نهار ماهی ۱۷ تومن.

بعدم سینی چایی رو از رو میز برمیداره و با بغض میره تو مرکز فرماندهیش یعنی آبدارخونه…

 نگاه میکنم به همکارمو میگم: مگه این بچه چند تا لقمه غذا میخوره. فوقش مدیر مهد روزی دو تا لقمه صبحونه و یه بشقاب غذا به این بچه بده. بگه عوضش فاتحه بفرستید برا رفتگانم. نمیمیره که!!!!

.

مهد آموزش پرورش که خصوصی شد خیلی ها آواره شدن. هر منطقه ای هم یه ساز میزنه. یه منطقه ۶۰ تومن میگیره یه منطقه ۳۰ تومن یه منطقه هم  مثل منطقه ما برا پیش دبستان ۷۵ تومن برا بقیه ۵۰ تومن.  نمیدونم چرا یه قانون مدون برای همه مناطق وجود نداره. شنیدم هر مهدی  اجازه ثبت  نام رایگان سه نفر رو داره. نمیدونم چقدر صحت داره. از صبح تا حالا همش قیافه حامد جلومه در حالی که بقیه بچه ها دارن چای میخورن با لقمه هایی که خانوم درست میکنه و نگاه حامد که مسیر لقمه ها رو دنبال میکنه…. درسته که لقمه تو کیفش داره. اما انگار باید فرزند فقر  تفاوت رو از همین بچه گی حس کنه. کاش وزیر آموزش پرورش این نوشته منو بخونه و دستور بده این دو تا بچه مجانی ثبت نام شن…  گاهی دلم میخواد بعضی دردها رو فریاد بزنم. بغضی که تو گلومه رو ببارم تا کمی سبک شم..   

جشن دیروز پرشین بلاگ (  تقدیر از بانوان وبلاگ نویس   ) خیلی خوب بود. این بار به وبلاگ نویس ها فرصت داده شد تا کمی در مورد خودشون بگن. منم چند دقیقه ای به عنوان معلم وبلاگ نویس رفتم روی سن و کمی در مورد وبلاگم و فرشته هایی که با اعتمادشون به من بهم کمک کردن تا گره از مشکلات خیلی ها باز بشه صحبت کردم و گفتم که دست همه اونایی که ندیده و نشناخته بهم اعتماد کردن رو میبوسم و بعد از مرجان  عزیز که از اونور دنیا سرپرستی  دو تا از بی بضاعتمون رو به عهده گرفته تشکر کردم…  بهاره رهنما و فرزاد حسنی که  اومدن روی سن حال و هوا خیلی عوض شد. بعدم خانوم حکمت و دخترشون اومدن و تیزری از فیلم سه زن پخش شد و همه مون رو ترغیب کرد که فیلم سه زن رو ببینیم.  خیلی ها رو وقتی رفتن روی سن دنبال کردم ببینم برگشتنه کجا میشینن برم بعدا از نزدیک ببینم اما جشن که تموم شد همه پا شدن و من گمشون کردم مثل گیلاسی  و مینو جان   و نیلو  که خیلی دلم سوخت ندیدمشون…. البته ساروی کیجا ی نازنین  ، مریم عزیزم، زهرا جون ، ویولت نازنین  و دختر ترشیده  با نمک  و فانای عزیز  رو دیدم و کلی کیف کردم .  دیدن دوستانی که با خوندن نوشته هاشون تا عمق روحشون نفوذ کردی  لذت خاصی داره… بعدم رفتیم روی سن و عکس گروهی گرفتیم.  اگه کسی عکس گروهی که گرفتیم رو داره لطفا بهم خبر بده.

*همینجا از دست اندرکاران پرشین بلاگ به خاطر این جشن عالی  تشکر میکنم.

*همچنان رای گیری در مسابقه دویچه ووله ادامه داره. اگه دوست دارید برای رای دادن به وبلاگ چند قدم نزدیکتر به خدا به  این جا   برید و روی لینک ارزیابی خود را اعلام فرمایید کلیک کنید و هر امتیازی دوست داشتید بدید. ممنون.

 

 

ادامه مطب

فروش ال نود زیر قیمت

میگه: یه روز غروب برادرم بهم زنگ زد و گفت: من یه ماشین دیدم میخوام بخرم ممکنه بیای تو هم ببینیش. خسته یودم و حوصله نداشتم تا آدرسی که میداد برم این بود که گفتم خوب اگه پسندیدیش من دیگه بیام چیکار. اما انقدر اصرار کرد که رفتم. محل قرار یه دفتر بود تو آیت الله حکیم نزدیک شاهین شمالی. یه دفتر با دو تا میز توش و دو کامپیوتر هم رو میزها… همین…

فروشنده مردی میانسال بود. بسیار شیک و مرتب متین و موقر. با دو پسر جوون که ظاهرا پسرش بودن. ماشین یه ال نود بود که یه گوشه اش یه ذره زدگی داشت. یارو گفت ۱۲ میلیونه اما به خاطر این زدگی ۱۱ هم میدیم. شما الان یه چک ده میلیونی برا فردا بده ماشینم ببر. تا ده روز دیگه قرارمون محضر یه میلیون باقی مونده رو هم  اون موقع بده.

 من گفتم: ببخشید چرا ده روز دیگه؟  گفت: آخه این ماشین مال یه خانومیه که از ما یه واحد آپارتمان خریده پول کم داشته به جاش این ماشینو داده ما براش بفروشیم. گفتم: خوب چرا خودش نفروخته پولشو بده؟ گفت: والله پلاک ماشین به نام یه آقاییه که…. گفتم:  من که سر در نمیارم شما چی میگین اما پدر ما میگه معامله یعنی وقتی که ثبت با سند برابر است. شما برید کار پلاک و بقیه چیزهاشو درست کنید یه دفعه میریم محضر. برادرم هم دویست هزار تومن داد به فروشنده و گفت اینم برای این که ماشینو برای ما نگه دارید. فروشنده که اصلا از حضور من خوشحال نشده بود گفت: خوب فردا تا ظهر ما کاراشو انجام میدیم شما یه چک برا فردا بدید… گفتم: نه! همون فردا که شما  آماده کردید ما رو خبر کنید. یه ریز هم موبایلش زنگ میزد و اون آقا میگفت فروخته شد…. انگار میخواست ما رو تو رو دربایستی بزاره.

دو روز گذشت و از فروشنده خبری نشد هر چه به موبایلش زنگ میزدیم خاموش بود. رفتیم دم دفترشون دیدیم خالیه ! گفتن دیروز خالی کردن. یه مدت کوتاهی اینجا بودن. خلاصه دویست تومنمون پرید! اما همش برادرم میگه خوب شد تو اومدی وگرنه من چک ده میلیونو داده بودم!  یارو هم صبح نقد کرده بود زده بود به جیب و الفرار! حالا معلوم نیست با یه آگهی تو روزنامه و با این کلک سر چند نفرو کلاه گذاشته…

پی نوشت یک : اینو نوشتم که بدونید هیچ ارزونی بی دلیل نیست!!

پی نوشت دو: خانواده “ر” از رفتن به خونه جدید اونقدر شادن که نگو. هنوز وسایل نبردن اما بچه ها دیشب همونجا رو موکت خوابیدن و به خونه قبلی نرفتن!  البته وسیله ای که جز یه یخچال یه گاز و یه میز کامپیوتر و یه کامپیوتر عهد دقیانوس و یه میز تلویزیون و تلویزیون روش و ۷ دست رختخواب ندارن. دعا کنید وسایل هم براشون جور شه. ممنون از همه تون و ممنون از خانوم رشدیه، خانوم فهیمی و خانوم کدخدا زاده برای دادن کسری پول پیش خونه. آخه یکی از بنگاهی ها پشیمون شد و ۵۰۰ تومن رو نداد!!!

برای رای دادن به وبلاگ چند قدم نزدیکتر به خدا به  این جا   برید و روی لینک ارزیابی خود را اعلام فرمایید کلیک کنید و هر امتیازی دوست داشتید بدید. ممنون.

 امروز (پنجشنبه) در همایش  تقدیر از بانوان وبلاگ نویس  دعوت شدم هر کی میاد خبرم کنه که همو ببینیم.

برای نگار تولد سورپرایز گرفتم تشریف بیارید خوشحال میشه.

سولو  عزیزم یه دنیا ممنون پول به دستم رسید.

ادامه مطب