ساندویچ فلافل یا فلاپی!
زنگ میزنم مدرسه نگار برای اعتراض به نمره اش. مدیرشون گوشی رو برمیداره. بعد از احوالپرسی میگم: ببخشید میخواستم رو نمره ۱۹ و هفتاد و پنج اجتماعی نگار اعتراض بدم چون مطمئنه بیست میشده.
میگه: دیگه نمیشه عزیزم ما فلافل رو فرستادیم اداره! باور کنید من همینو میشنوم!!! با خودم میگم من اینهمه ساله معلمم فلافل چی میتونه باشه!!! آخر حرفاش باز میگه به خدا ما سه روز بعد از دادن کارنامه ها فلافلو (یا شایدم فلاپلو!!!) فرستادیم اداره برا تایید...
تلفنو قطع میکنم و به نگار میگم نمیدونم منظورش از فلافل یا فلاپل چی بود!!! از خنده ریسه میره و میگه آخی از دست این مدیر نازنینمون! منظورش فلاپی نمره ها بوده!!!! چیکار کنه قدیمیه دیگه زمان اونا که فلاپی نبوده!!!
…. آخر نوشت: از طرف نویسنده به یه بازی وبلاگی دعوت شدم.
واقعیت اینه که من اهل بازی وبلاگی نیستم اما این بازی یه جوری روحمو قلقلک داد… اگر خدا بودم .. با خودم میگم:تو رو چه به اون همه قدرت… تو باید فکر کنی به این که حالا که یاسمن هستی چقدر تونستی یه یاسمن درست باشی… وقتی نگاه میکنم به گذشته ها و غرق میشم تو خاطرات نوجوونی و جوونی … تا برسم به الان که پا گذاشتم توی ۴۲ سال میبینم من تو همین یاسمن بودنم هم یه پام می لنگه… با این که سالهاست سعی میکنم که کم نقص باشم. چون بی نقص که اصلا غیر ممکنه! میبینم باز هم خیلی جاها میتونستم اشتباه نکنم.. زود قضاوت نکنم… به دل نگیرم… دل نشکنم .. زود عصبانی نشم… سریع تصمیم نگیرم… و….
و بعد به خودم میگم هر لحظه میتونه برات شروعی دوباره باشه… تا گذشته ها رو جبران کنی…یک تولد برای کسی که همه تلاشش اینه که خوب باشه گرچه میدونه که خوب بودن خیلی سخته خیلی….
بعد فکر میکنم تنها چیزی که تو این چند ساله اخیر فکر بهش روحمو آروم میکنه اینه که هرگز به کسی که می تونستم براش کاری کنم نه نگفتم…
نوری در درونم میدرخشه و گرماش وجودمو لبریز شادی میکنه…. خدای درونم… روحی که در من دمیده شده… قدرتی والا که میتونه منو به اوج برسونه… به کمال… به شرطی که باورش کنم… حسش کنم… و بهش ایمان بیارم… باور کنم که خدایی کوچکم در سرزمینی که فقط عشق میتونه نجاتش بده…
پی نوشت: فردا میریم مسافرت… در آغوش فرشته های دوست داشتنی زندگی مامان و بابای مهربونم…دلم برای همه تون تنگ میشه… تونستم بهتون سر میزنم…