خداوندا!!!

خدوندا به بنده هات بیاموز که ارزش انسانها  ربطی به قد مانتوهاشون نداره!!!

خداوندا به بنده هاییت که فکر میکنن خدای سلیقه هستن شعوری عطا بفرما که بفهمن سلیقه آدمها متفاوته!!!

خدای مهربون به بنده های احمقت یه کم عقل بده!!! یا لا اقل بهشون پست نده!!! بزار خانوم خونه دار بمونن شاید بتونن آشپزهای خوبی بشن!!!

خدای نازنین به آدمی که دو ساعت یه ریز و بی ترمز غیبت میکنه بعد میگه من از فلان مغازه خرید نمیکنم چون شنیدم مالش شبهه داره یه جوری حالی کن که اولا تا چیزی رو به چشم ندیده باور نکنه دوما تصور نکنه خودش مریم مقدسه!!!

خدایا به بند هاییت که به راحتی یخ شکوندن!!! دل میشکونن بگو سر نمازهاشون برای صاف و صیقلی شدن دلهای  مکدرشون دعا کنن!!!

خدایا یه جوری به بنده های خودشیرینت بفهمون دیگه برا خدا نمیشه خودشیرینی کرد!!!

خدایا بازم چیز مونده که بهت بگم باشه تا پستهای بعد میترسم از آفریدن بنده هات پشیمون شی!!!

.

.

.

.

مهدی رو که یادتونه… داییم… همون که تو پستهای سالهای قبل کلی در مورد فرشته بودنش نوشتم…همون که تو NA  هست (انجمن معتادین گمنام) دو شنبه این هفته میاد ایران. به محض این که اومد شماره شو میزارم که هر کی خواست باهاش صحبت کنه راحت بهش دسترسی داشته باشه… تاریخ و ساعت کلاسها و کارگاههای آموزشی شو هم همینجا میزارم… اینم یه چند تا عکس از پارسال تو فرودگاه… ازدحام آدمهای غریبه ای که مهدی ناجی زندگی های تاریک و سیاهشون بوده باعث شد آخر پلیس فرودگاه بیرونمون کنه!!!  و ما تازه تو ماشین بتونیم دایی رو ببینیم!!!

 

تو فرودگاه

 

 

             فرشته ای به نام مهدی

 

 

راستی ممنون از مرتضی و ایده عزیز  برای ارسال پول برای تهیه سیسمونی برای یه خانواده نیازمند. امید که کائنات محبتشون ر و هزار برابر جبران کنه. 

ادامه مطب

سالگرد ازدواج

انگار همین دیروز بود که تور سفید و از روی صورتم بلند کرد و انداخت روی تاجی که لابلای موهام بود.. و گفت: باور کن خوشبختت میکنم… حلقه ای رو که از ذوقمون از طلا فروشی تا خونه دستمون کرده بودیم! از توی جا حلقه ای برداشت و عاشقانه توی دستم  کرد … اون روز زیباترین روز زندگیم بود… ساعت ۴ صبح بود که دیگه جشن عروسی تموم شد و آخرین مهمون ها هم رفتن و من و اون گرسنه با پاهایی که صبورانه کفش نو رو از ده صبح روز قبل تا چهار صبح اون روز تحمل کرده بودن و  نشونه صبوریشون هم تاول های روشون بود! تازه تخم مرغ نیمرو درست کردیم و این اولین غذای  زندگی مشترکمون بود…

نگاهش میکنم… چقدر عوض شده… اون پسر ۲۵ ساله که من عاشقانه می پرستیدمش حالا یه عاقله مرد ۴۲ ساله است… هنوزم همون قدر مهربون و دوست داشتنی…. میدونم که مشغله کاری باعث شده یادش بره امروز هفدهمین سالگرد ازدواجمونه… چون تموم تعطیلات عید یادش بود…

 با هم خداحافظی میکنیم و هر کدوم میریم سر کار… دلم نمیاد  خاطره این روز قشنگ فقط مال خودم باشه تو راه براش یه اس ام اس میزنم و ازش بابت این که به قولی که داده بود که منو خوشبخت کنه عمل کرده تشکر میکنم…

.

.

.

 

تو دلم آرزو میکنم که خدا همه دخترها رو خوشبخت کنه… (اصلا همه جوونها رو ) و مسیر درست رو تو این دنیایی که هزاران خطر جلوشونه و  متاسفانه از خیلی هاش آگاه نیستن یا آگاهن و بهش بی اهمیت! نشونشون بده… تا بتونن طعم شیرین خوشبختی رو حس کنن…

 

پی نوشت: ممنون از جناب آقای ثمره هاشمی مشاور ارشد رییس جمهور برای هماهنگی جهت تهیه وام مسکن برای خانواده نیازمند. و ممنون از زهرای نازنین برای محبت های خالصانه اش.

ممنون از بنفشه عزیزم برای کمک به خانواده نیازمند.

راستی بچه ها اگه کسی خیال کمک کردن برای تهیه سیسمونی داره خبرم کنه. کسی رو بهم معرفی کردن که بضاعت تهیه سیسمونی حتی در حد بسیار ابتدایی هم برای دخترش نداره… (کمکها میتونه حتی وسایل نوزادی نو باشه.)

ادامه مطب

گزارش تصویری از عید

بسیار خوش گذشت جای همه خالی… اینم گزارش تصویری از عید…

سفره  هفت سین که طبق معمول هر سال من چیدم…

اینم آبگوشت به سبک سنتی که علیرضا تو دیزی و رو ذغال پخت و انصافا لذیذ بود…

خوب عید بود و کادو بارون شدیم اما طبق معمول زیباترین کادو پیچی ها کار کسی نبود جز علیرضا (آقا کسی یه زن خوب واسه این داداش ما سراغ نداره؟ آبگوشت هم خوب میپذه همچنین کباب!!!)

بابا هم همه بنت قنسول ها رو برای ژانویه سال بعد هرس کرده بود و خونه جشنواره بنت قنسول بود…

 اینم آزالیا گل محبوب من که منو میبره تو عمق خاطرات کودکیم … هنر دست بابا…

این گوجه فرنگی ها رو هم مامان دوخته بود…

 

اسمش جیمی بود… مثل هاچ مامانشو گم کرده بود… و اومده بود تو باغ ما که محمد پیداش کرد… سپردیمش به یه خانواده تا خانواده اصلیش پیدا شدن که شناسنامه و پاسپورتشو!!!! تحویل خانواده جدید دادن. انصافا از اشکان حرف گوش کن تر بود!!!!

اینم اشکان… به قیافه مظلومش نگاه نکنید تا تونست آتیش سوزوند… حتی وقتی دید تو اون هوا همه رفتن تو استخر گفت منم میام… چونه اش میلرزید اما با پررویی می گفت سرد نیست!!!

و اما تشکر ویژه از نوشین عزیزم و نازنین  مهربون برای کمک به خانواده نیازمند… فرشته های خوبم پول به حسابم اومد ممنون.  مرجان  جون اون مبلغی که گفتی نیومد به حسابم. کاش یه چک کنی نکنه حسابو اشتباه کرده باشن….  شبنم عزیزم ممنون پولی رو که گفتی گذاشتم رو خریدهای شب عید همون خانواده های بی بضاعت…کلی هم دعات کردن… (دلم برات یه ذره شده )

 

 

ادامه مطب