به بهونه شب یلدا

از کنار میوه فروشی رد می شیم.. نگاهم میفته به انارهای درشت و قرمزی که  فخر فروشی میکنن به تموم میوه ها….  با خودم میگم حتما به بقیه میوه ها میگن دلتون بسوزه چند شب دیگه ما میشیم گل سر سبد ظرف میوه … و بعد هندونه میگه بیخود ! گل سرسبد شب یلدا منم!!!!

از فکرم خنده ام میگیره… ناخود آگاه نگاهم با نگاه خانومی که روبروم نشسته  تلاقی میکنه و با خودم میگم: یاسمن دیوونه! اونقدر فکرهای مسخره بکن و تنهایی بخند! تا همه فکر کنن تازه از بیمارستان روانی مرخصت کردن! و بازم خنده ام میگیره… میگم: وای یاسمن اینهمه کار داری اونوقت افتادی به خل خلی!  یادت رفته چند شب دیگه شب یلداس؟ چند تا  مهمون داری؟ ۱۰۰ تا ۱۱۰ تا؟ صد و پنجاه تا؟ دلم شور میفته… به قول مادربزرگ خدا بیامرزم انگار تو دلم رخت نشسته چنگ میزنن… دوباره میگم: خدا رحمتت کنه مادرجون!!! مگه رخت شسته رم چنگ میزنن؟!!!

باز یاد شب یلدا میفتم… فکر میکنم چه خوب شد گفتیم بادوم هندی هم تو آجیلها بریزه… چه کار خوبی کردیم گردوی درجه یک  انتخاب کردیم…عجب پسته ای بود…  وای به عمرم توی یه نشست ۳۶ کیلو آجیل نخریده بودم!!!… حالا کی قاطی شون کنیم… کاش گفته بودیم همونجا مخلوط کنه… نه همون بهتر جدا جدا خریدیم… کیسه هم باید بگیرم… چه مرد نازنینی بود تا گفتیم برا چی آجیلها رو میخواهیم ۱۴۰۰۰ تومن تخفیف داد… نگاهم میفته تو نگاه روبروییم میگم: وای اگه این بتونه فکر بخونه الان از اینهمه فکر درهم برهم تو مغز من مطمئن میشه که قاطی دارم!!!

دوباره یادم میفته … گوشت هم باید بگیریم… گوساله بهتره یا گوسفند؟ گوسفند بهتره…

آخ علیرضا میگفت انار هم بخریم! از کجا بگیریم؟ آخه بگم چقدر انار میخوایم؟ بزار لیست رو نگاه کنم. میشن ۱۳۰ نفر! چطوری بفهمم چند کیلو انار برا ۱۳۰ نفر کافیه؟؟.. خوب میتونم بگم دونه ای بده!  خدا کنه ماهی هاش واقعا تازه باشه…ممکنه با این همه سفارشی که کردم ماهی تازه نیاره؟..  یاد پارسال میفتم اونقدر عین ماهی فروشها ماهی ها رو بسته بسته  کرده بودم که از نوک پا تا فرق سرم بوی ماهی میداد خونه که رسیدم خودمو تو آیینه نگاه کردم مردم از خنده!!! اونهمه راه رو در حالی که دو تا فلس ماهی به مقنعه ام چسبیده بود اومده بودم….

هزار تا فکر تو سرمه….  کاش میشد سی تا هندونه هم بگیریم… بعد با خودم میگم اگه هندونه هاش سفید در اومد چی؟ دوباره میگم مرغ… کاش یکی یه دونه مرغ هم می گرفیتم…

خانوم روبروییم دیگه نیست… ایستگاه قبلی پیاده شده… ایستگاه قبلی؟ نگاه میکنم دور و برم… به خودم میگم اونقدر پرت و پلا به هم بافتی که از ایستگاه مورد نظرت رد شد!!! حالا پیاده میری تا یاد بگیری که فکرتو کنترل کنی…

پی نوشت یک: ممنون از فرشید عزیز… مهدی… علی … علیشاه و دوست ندیده ام زهرای نازنین… شبنم دوستداشتنی ام که دلم براش یه ذره شده… گلناز  نازنین و کامران عزیز… و برادر مهربونم علیرضا…  اگه کمکهای مالی شما نبود چطور میتونستم اینهمه آدمو شب یلدا خوشحال کنم….

پی نوشت دو: کتاب راز رو خریدید؟ همون که ترجمه نفیسه معتکف بود؟ یه دوستی چند روز پیش بهم پیشنهاد کرد که بهتون بگم: اگه کسی کتابو خونده و تجربه ای در این زمینه داشته اینجا بنویسه تو نظرات تا بقیه هم استفاده کنن. بعدا شاید اصلا کردمش یه پست که همه استفاده کنن…  در مورد خودم بگم که پیدا کردن جای پارک با استفاده از راز… رد خور نداره… و تجربه تازه ترم… باز شدن راه وقتی که ترافیکه… قبلا هر جا میخواستم برم و دیر شده بود هی میگفتم حالا به ترافیک هم میخوریم و انصافا هم کائنات میگفت: فرمانبردارم سرورم! و ترافیک میشد! الان درست عکسشو میگم و باز هم کائنات میگه فرمانبردارم سرورم!

پی نوشت سه: دندونم خیلی بهتره فکر کنم تو هفته دیگه برم یه عکس بگیرم و خبرشو بهتون بدم!

پی نوشت اضطراری!: کاوه  جان و پریدخت عزیز و آسمون نازنین و الهام مهربون مبالغی که محبت کردید و به حساب ریختید به دستم رسید.. ممنون

ادامه مطب

سهم هر کسی از خوشبختی….

تلفنو که برمیداره میگم: سلام من یاسمنم معلم مدرسه (ن)! مثل این که برادرش با شما زندگی میکنه. میخواستم بگم اگه ممکنه لااقل برای تولد خواهرش اجازه بدید سه شنبه بره خونه شون. با لحن تند میگه: فعلا که علی مریضه و تب داره !

میگم: ببخشید ممکنه بپرسم چی شد که شما علی رو بردید پیش خودتون؟

تندتر از قبل میگه: به شما ربطی داره؟ منم میگم: بله ربط داره!!! میگه: پدر علی پهلوی شوهرم کار میکرد… اونا شرایط مناسبی نداشتند. وضع مالی شون خیلی بد بود. این بود که من تصمیم گرفتم اونو بیارم خونه مون و ازش نگهداری کنم. اون موقع نه ماهش بود… الان ۷ ساله که پیش منه… البته هر بار خواسته رفته پیش مادرش چند روز مونده و بعد برگشته… امسال تابستون من یه عمل داشتم این بود که بردم گذاشتم خونه شون… بعد مادرش همونجا ثبت نامش کرد… خودش تو آبان زنگ زد و گفت: بیا منو ببر.

میگم: یعنی شما حضانت بچه رو گرفتید؟ میگه نه! اما علی من و شوهرمو به پدر و مادری میشناسه. میگم: مثل این که شما یه دختر دارید درسته؟ میگه: یه دختر دارم دانشجو هست. وقتی علی رو آورده بودم پیش خودم یه مدت بعد حامله شدم اما دیدم اونوقت اگه اونم به دنیا بیاد ممکنه بینشون فرق بزارم این بود که اونو کورتاژ کردم…

لحن صداش دیگه از تندی اومده بیرون بیشتر لحن تمنا داره میگه: باور کنید من بیشتر براش مادر بودم تا مادر خودش. خانوم من فوق دیپلمم. شوهرم مهندس و دفتر ساختمانی داره و ما زندگی بسیار خوبی براش مهیا کردیم… خونه.. ماشین.. اتاق خواب جدا.. بهترین لباس.. بهترین اسباب بازی . تو خونه مادرش چی؟ اونا خیلی فقیرن.

 نمیدونم خبر داری یا نه پدرش اونقدر بیماره که بردنش شهرستان … علی من عادت به گرسنگی نداره. خواهراش میتونند گرسنگی رو تحمل کنن. اما علی یه وعده نخوره فوری پای چشماش گود میفته… خانوم بزارید لا اقل این یه بچه خوشبخت شه…. به مادرش میگم وقتی میاد اونجا دو هوا میشه. بزارید بچه با یه فرهنگ بزرگ شه….

.

.

.

.

.

 مادر علی میگه: خدا بعد از چند تا دختر این پسرو بهم داد… تو دوران نوزادیش یه مدت خیلی فشار رومون بود این خانواده بردن نگهش داشتند … گاهی خونه ما بود گاهی اونجا… از وقتی رفته شبا به جای خالیش نگاه میکنم و اشک میریزم… نمیدونم اون خانومه چی تو گوشش خونده که دیگه حتی بهم مامان هم نمیگه… میگه تو فقیری . من اتاق خواب جدا میخوام.کامپیوتر میخوام. تو نداری. من لباس نو میخوام اما تو همش لباس دخترا رو که کوچیک شده تنم میکنی… وای تو چقدر دختر زاییدی … من حوصله شونو ندارم…

وقتی میرم دم مدرسه دنبالش اشک میریزه میگه با تو نمیام  میخوام با مامانم (یعنی اون خانومه) برم…

.

.

 حق با کیه؟

با علی؟ که میخواد خوشبختی رو حس کنه؟

با مادری که دلش برای علی کوچک و دوستداشتنی ش غنج میره؟

با اونی که میگه بزرگش کرده و دل بسته اشه؟…..

 

پی نوشت یک : از الان شب یلداتون مبارک … امسال هم عین پارسال قراره شب یلدا یه کاری کنیم که بلندترین شب سال زیباترین شب سال همه مون بشه… دوست داشتید سری به این پست و این پست بزنید…

پی نوشت دو: ممنون از نوشین نازنین و اشکان مهربان مبلغی که ریختید به دستم رسید…

پی نوشت سه: ممنون از زهرای نازنین که برای شب یلدا یه عالمه پول برامون جمع کرده… از همینجا دستای مهربونتو میبوسم… و برای همه شما فرشته های اینترنتی که دلم میخواد چهره های مهربونتون رو هم ببینم آرزوی خوشبختی و سعادت و سلامت میکنم.

پی نوشت آخر: من هیچ جوری نمیتونم برای وبلاگهای تو بلاگ اسپات کامنت بزارم چی کار باید بکنم ازم یوزر پس ورد میخواد…کسی میتونه راهنماییم کنه؟

ادامه مطب

اخبار هفتگی

حدودای ساعت ۳ بعد ازظهر که از نهاد ریاست جمهوری بهم زنگ میزنن و میگن ساعت ۶ و نیم اونجا باشیم.(من و همون خانومی که نامه اش تو پستهای قبلیم گذاشتم) البته همش از لطف زهرای نازنین دوست ندیده اینترنتی ام هست  که بهمون این لطفو کردن و بهمون سریع وقت دادن.

بگذریم که چه میکشیم تا دفتر  ریاست جمهوری رو پیدا کنیم…

اما بلاخره بعد از کلی پیاده روی تو هوای سرد و تاریک با دو تا بچه ای که اون خانوم آورده موفق میشیم که وارد باغ زیبایی بشیم که کاخ توشه… بچه ها که هیچ! منم که آدم بزرگم به قدری محو زیبایی و ابهت کاخ میشم که یادم میره اومدم چیکار!!! و احساس میکنم اومدم گردش علمی…

 میگم: خانوم * بیایید بریم بالا برگشتنه یواش تر میاییم تا همه جا رو خوب ببینیم… بلاخره بعد از کمی انتظار و خوردن چای و خرمای بسیار خوشمزه نوبتمون میشه. آقای ثمره مشاور ارشد رییس جمهور که مرد مهربونی به نظر میاد به حرفامون گوش میکنه . آدرس اون خانوم رو میگیره و قول میده که رسیدگی کنه… وقتی داریم خداحافظی میکنیم میگم ممنون از چای و خرمای  بسیار خوشمزه تون… توی راهرو هستیم که منشی آقای ثمره میاد و میگه این خرما رو دادن برای شما! جاتون خالی…الحق و انصاف که خوشمزه ترین خرمایی بود که به عمرم خوردم…

پی نوشت باربط یک: به محض این که برای این خانوم کاری انجام شد همینجا بهتون خبر میدم.

پی نوشت دو بازم با ربط: ممنون از محمد… از حدیث و از سالاد زندگی  و مسعود بابت پولی که به حساب ریختن بقیه دوستانی  که شماره حساب گرفتید اگه مبلغی ریختید حتما خبرم کنید به دستشون برسونم.

پی نوشت بی ربط یک!!! : ممنون از این که در باره دندونم پرسیدید تقریبا ۸۰ درصد بهتره شاید هم بیشتر از ۸۰ درصد … دیگه الان ایمان دارم که میتونم خوبش کنم. البته این کارو  هم کردم و هنوزم از تهوع به زور غذا میخورم… ضمنا همینجا از همه دوستایی که برام دعا کردن و بهم دلداری دادن ممنونم. خصوصا از دوست نازنین  آقای دکتر صبور مهاجر که خیلی زحمتش دادم… 

پی نوشت بی ربط تر دو!!! : با دیدن عکسهای جدیدی که برادرم علیرضا از بابا گرفته  میرم تو خاطرات زیبای کودکی… هر سال نزدیک ژانویه که میشد تو باغ غوغایی به پا بود… گلخونه ها غرق گلهای زیبای

 Poinsettia  یا بنت قنسول   (دخترک کنسول که ظاهرا نام کشیشی فرانسوی بوده) و  بابا خوشحال و  شاد  از این که باز با دستای هنرمندش زیبایی رو به خونه ها میبره…  و امسال همون گلهای قشنگ با پدری که گرد پیری بر موهاش نشسته و دلم برای دیدن و بوسیدن دستای مهربون و هنرمندش یه ذره شده…  دلم نیومد عکسها رو نبینید..

 

بابا آذرماه 1386

ادامه مطب