کارشناس موش گیری

به لطف نمیدونم چی!!! دو تا موش چاق و چله اومدن تو حیاط مدرسه اطراق کردن.  از اونجایی که من نماینده هلال احمر تو مدرسه هستم هر چیزی که سلامت بچه ها رو به خطر بندازه پیگیریش مربوط میشه به من. بگذریم که تا از ۱۳۷ به واحد مربوط  به موش گیری برسم چه دردسرهایی میکشم. تازه وقتی با مامور نازنین شهرداری صحبت میکنم می فرمایند که تلفنی کاری انجام نمیشه و  باید نامه بنویسید!

بعد از کلی چونه زدن بلاخره یاسمن آروم و خانوم درونم جاشو به یاسمن عصبانی و قاط زده میده و میگم :همینه که مملکتمون انقدر عقب مونده است در عصر ارتباطات که همه چی با ایمیل  و اس ام اس و… انجام میشه بنده با چاپار براتون نامه بدم؟ خوب من دارم تلفنی بهتون میگم چرا باید نامه بدم؟ می فرمایند که چون ممکنه بچه هاتون سم رو نوش جون کنند و خطرناکه.

 میگم: آقای محترم من خدمتتون عرض کردم که بچه های ما دبیرستانی هستند. عقب افتاده ذهنی هم که نیستن برن توی انبار گوشه حیاط از لای اونهمه آت و آشغال از رو زمین چیز بردارن بخورن اگرهم ناراحت خودکشی شون هستید که خدا بیامرزه پدر قرص برنج رو! خوب جواب میده واسه خودکشی…. بلاخره اونقدر مخ آقای مسئول رو میجوم که میگه : باشه! البته ما الان اسباب کشی داریم من با شما تماس میگیرم.

 فردا صبح عین قاچاقچی ها و خلاف کارا با صدای خیلی آروم و یواشکی زنگ میزنه که خانوم رمضانی من دارم از تو یه اتاق دیگه  بهتون زنگ میزنم خوشبختانه تونستم براتون جورش کنم. فردا کارشناس پیمانکار میاد اونجا برای موشهاتون. که البته فردا کارشناس محترم نمیان و بلاخره طی تماسهای مجدد آقای کارشناس تشریف میارن.

پسرک جوانی که احتمالا کارشناسی موش کشی در یکی از همین دانشگاههای تازه از زمین سبز شده خونده!!! بیرون در مدرسه در انتظارمه.

سلامی میکنم و میگم:بفرمایید تو. میگه: من بیام تو؟ خنده ام میگیره میگم :نه میخواهید من بگم موشها بیان بیرون! با خنده میگه: بله ببخشید. و میاد تو.

فکر میکنید جهت موش کشی چه اقدامی انجام میده؟ یه مشت سم میریزه رو اسباب اثاثیه کنار حیاط و میگه خانوم یه چیزی بگم؟ این سم موشها رو اصلا نمیکشه فقط دور میکنه!!!! اگر میخواهید بمیرن سر چهار راه یه سم فروشیه اسم سمش رو مینوسم بخرید با خیار خورد شده قاطی کنید و بریزید اینجا . قیمتش هم ۱۰ هزار تومنه!!!

 میگم: اونی که دست شماست چنده؟  میخنده سطل پر از سم رو به طرفم میگیره و میگه: هیچ! میخوایید همه سطل رو بدم شما!!! میگم: کی این سم رو به شرکت شما میده؟ میگه: وزارت بهداشت… میگم: چرا ؟ نکنه وزارت بهداشت با موشها ساخت و پاخت کرده یه چیزی ازشون دستی میگیره سم آشغالی میده !!! میخنده  و میگه خانوم تو رو خدا به کسی نگید من بهتون گفتم!!!  میگم: من که اسم شما رو نمیدونم خیالتون راحت… ( تو دلم میگم من دهنم چفته چفته غلام!!! فقط تو وبلاگم مینویسم!)

اسم سم رو مینویسه و دو تا تله موشم هم به رسم یادگار به ما هدیه میده و میره تا یه جای دیگه از این شهر رو طعمه گذاری کنه برای موشها… تازه میفهمم که چرا موشهای شهرمون از گربه ها گنده تر شدن . ظاهرا شهرداری بهشون مولتی ویتامین میده به جای سم… نمیتونم بفهمم اون بی وجدانی که این سم موش نکش رو وارد مملکت کرده  (گفت تولید اسپانیاست)  چه قرابتی ممکنه با موشها داشته باشه؟….

 

پی نوشت کاملا بی ربط!!! اشکان میگه : مامان میشه یه نامه به مهد کودک ما بنویسی بگی من برای اشکان بیسکوییت میخرم و اونم نباید بقیه بیسکوئیتشو به دوستاش بده؟!!!

راستی اینم لینک دو تا فیلم کوتاه از اشکان که زحمتشو خواهر دوستداشتنیم مریم کشیده. عیدی عید فطرتون… (سوسکه از دیوار میرفت بالا مادرش میگفت قربون دست و پای بلوریت! و ایضا” خاله اش!!!)

 

 

ادامه مطب

صداقت کودکانه

محکم در آغوشم گرفته اونقدر محکم که دارم زیر بار اینهمه عشق له میشم… دستاشو انداخته دور گردنم و پاهای کوچکشو دور کمرم. سرشم گذاشته رو شونه ام و لپ نرمشو چسبونده به گونه ام…

دلم میخواد این عشق لذت بخش حس کردنی رو از زبونشم بشنوم میگم: اشکان جون خیلی دوستم داری انقدر محکم بغلم کردی؟؟

 با اون صدای دوستداشتنی کودکانه اش میگه: آره! آخه می ترسم بیفتم زمین!

 به خاطر صداقتش غرق بوسه اش میکنم و تو دلم میگم کاش ما بزرگترا هم به اندازه بچه ها صادق بودیم….

 

 

 

                                         

پی نوشت: بچه ها تولد نگار و خبر نداره براش وبلاگشو به روز کردم تا نیامده یه سری به وبلاگش بزنید و براش نظر بزارید. امروز افطاری مدرسه شون دعوته و بعد از افطار میاد خونه…

 

 

ادامه مطب

داستان شاخ درآوردن من

سوار تاکسی  میشم که برم برای اشکان play mobil    بخرم. کمی جلوتر  یه جا نگه میداره که مسافر سوار کنه از اونجایی که مقصد اونها دورتر از منه پیاده  میشم که جلوی در بشینم که آقایی که کنار در ایستاده چیزی زمزمه میکنه فکر میکنم میخواد بگه ما سه نفریم. میگم: بله؟ میگه: گفتم یه اسفند برای خودت دود کن! از تعجب احساس رویش دو تا شاخ میکنم! سوار میشم و فکر میکنم چقدر این آقایون مهربون شهروند ما دل نگرون چشم خوردن ما خانوم ها هستن!

نزدیک به مقصد که میشیم به آقای راننده میگم: من سر چهارراه پیاده میشم چقدر تقدیم کنم؟

میگه: سه تومن! با تعجب میگم: سه تومن؟ (فکر میکنم دربست هم اگه گرفته بودم دو تومن بیشتر نمیشد!) میگه: بله سه تومن! میگم: منظورتون سه تا هزار تومنیه؟ خیلی خونسرد میگه: نخیر سه تا یه تومنی!!!! نمیتونم تشخیص بدم داره مسخره ام میکنه یا جدی میگه! دیگه شاخ هام به وضوع از زیر روسری لمس میشن! میگم: من متوجه منظورتون نمی شم!!!! یعنی سه تا یه تومنی میشه؟ که مسافر جلویی به دادم میرسه و میگه: حاج آقا نکنه منظورتون سه تا صد تومنیه! با آرامش میگه: بله! (ظاهرا حاج آقا تازه از غار اصهاب کهف اومدن بیرون) پول رو میدم و پیاده میشم…

دو سه روز بعد در حالی که دارم میرم خرید یه آقایی سوار بر موتور کنارم می ایسته و میگه: ماشالله! یه اسفند برای خودت دود کن! دیگه رسما شاخ در میارم! شب میام خونه و به رامین میگم: اصرار بیشتر از این نمیشه هر چی عمله تو خیابونه نگران چشم خوردن من هستن!!! باید یه اسفند حسابی برا خودم دود کنم!! میخنده و میگه:  این خوب موندنت دلیلش داشتن شوهر خوب و نازنینی مثل منه!

پی نوشت: ممنونم از فرشته های نازنین برای کمک به نیازمندها … محمد… برادرم علیرضا و دوستان بسیار خوب و نازنینش  فرشید.علی. مهسا. مهدی . کامران. با پولهایی که فرستاده شد گوشت… برنج و مرغ تهیه شد که تا آخر هفته به دستشون میرسه. همچینین از کامنت زیبای کاوه.

ادامه مطب