ارزشیابی

یه برگه میده دستمو میگه لطفا اینو پر کن… میگم چیه؟ میگه برگ ارزشیابی همکارا… برگه رو پس میدم و میگم : ممنون! از نظر من همه خوبن..

 میخنده ،  رو میکنه یه بغل دستیمو میگه اینه ها !!! دید مثبت… ( از تعریفش خوشحال نمیشم… چرا که یه بار دیگه هم چند ماه پیش وقتی توی یه جلسه از من و دید مثبتم نسبت به زندگی و این که از رفتارم معلومه که تو زندگیم خوشبختم تعریف کرد احساس کردم تعریفش برای خیلی ها خوشایند نیست.. و تا مدتها حس میکردم خیلی ها از این که من مثل اونا غرغرو و ناراضی  نیستم ناراحتن!) بعد که میره اون همکارم برمیگرده و میگه چرا پر نکردی؟… ما میخواهیم با این کار یه غربالگری کنیم… میخندم… میگه تو از دست هیچ کس ناراحت نیستی ؟  میگم نه! میگه هیچ کس؟ میگم نه! میگه می بینیم…

 گرچه خودش ساعتی بعد یه گیر درست و حسابی بهم میده اما من عین یه سیب زمینی بی رگ میخندم و میگذرم…

گلنازخواهر وسطی … رامین همسرم و خیلی های دیگه میگن تو اشتباه میکنی هر بلایی سرت میارن با خنده میگذری.. میگم : من به آدما و مشکلاتشون نگاه میکنم بعد تصمیم میگیرم که چه واکنشی نشون بدم. با خودم فکر میکنم اونی که تموم دوران کودکیش در استرس و فشار روحی گذشته به زور شوهرش دادن و بعد هم یه ازدواج ناموفق…. اونی که یه ریز داره از دست خانواده شوهرش میناله و خون گریه میکنه… اونی که وقتی از رفتار مادر و پدرش در کودکیش برام میگه وجودم لبریز درد میشه اونی که داره تنها بار زندگی رو به دوش میکشه چون شوهرش بیماره..  اونی که اونی که… با منی که یه زندگی نرمال داشتم و دارم… عزیز دردونه بابا و مامان بودم یکیه؟ (برادر شوهرم میگه همینه دیگه مامان بابات لوست کردن! وگرنه حال طرفو که حالتو گرفته جا میوردی)  

من از آدمای اطرافم به اندازه مشکلاتشون توقع دارم…. همیشه اینجور وقت ها تو دلم میگم باشه اگه تو با رنجوندن من…. با شکستن دلم …. به اونی که کم داشتی میرسی من می بخشمت… از دیروز تا حالا که با گلی حرف زدم میگم یعنی من اشتباه میکنم؟ (گرچه گلناز از من بدتره و فقط بلده برای من لالایی بخونه!) باید هر کی ناراحتم کرد بشورم بزارمش کنار تا بفهمه که منم دو متر زبون دارم! یا باید بگذرم درست عین یه رود که از کنار تموم گیاه ها میگذره و میزاره سیراب شن …هم گل هم خار؟

پی نوشت: ضمنا ظاهرا ف ی ل ت ری ن گ وبلاگم در تماس با مخابرات باز شد….

پی نوشت دو: نگار هم به روز کرد دوست داشتید بهش سر بزنید.

 

ادامه مطب

دل درد

با بغض میگه میشه یه مسکن بدبد؟ خیلی درد دارم.

 مسکن رو بهش میدم و میگم: برو تو نماز خونه دراز بکش. میخوای به مامانت زنگ بزنم بیاد دنبالت؟ میگه نه… ده دقیقه بعد بچه ها صدام میکنن. از درد به خودش می پیچه. میگم چیزی خوردی؟ میگه: نه! براش یه لیوان آب و نبات و یه لقمه نون و پنیر میبرم. به زور میخوره .. چند دقیقه بعد دوباره صدام میکنن.  با گریه میگه: دیگه نمیتونم تحمل کنم بگید مامانم بیاد دنبالم.. وقتی به مادرش زنگ میزنم با حالت طلبکارانه میگه: خانوم من مریضم نمیتونم بیام بگید خودش بیاد! میگم: خانوم محترم این بچه از درد نمیتونه راه بره نمیشه بگید خواهرش بیاد دنبالش؟ میگه: نه! خواهرش نیست رفته خرید. بگید همونجا تو مسجد (منظورش نماز خونه است) بخوابه زنگ خورد بیاد. میگم: میخواهید با آژانس بفرستمش؟ با فریاد میگه: نه خانوم پولم کجا بود اصلا به پدرش که هیچ خرجی به ما نمیده زنگ بزنید!!!!

موبایل پدرشو میگیرم… طوری با من حرف میزنه انگار که داریم در مورد یه گونی سیمان حرف میزنیم! نه بچه ای که از پوست و خونشه! میگه: خانوم من الان سر کارم… کله سحر میام دنبال یه لقمه نون غروب عین بره میرم خونه. خانوم کجاست تا ۱۱ شب بیرون.. دختره کجاست تا ۱۰ شب بیرون… حالا که درد داره یاد من افتاده! به مادرش بگید……………………..

 زیر شونه دخترک رو میگیرم تا سوار آژانسش کنم… با گریه میگه خانوم چرا به بابام گفتید حالم بده.. اگه بفهمه من درد دارم از خوشی عروسی میگیره… ( فکر میکنم چطور ممکنه یه پدر از درد کشیدن جگر گوشه اش خشنود بشه!) ادامه جمله اش منو از افکارم میکشه بیرون…بابا و مامانم با هم قهرن بابام بالا زندگی میکنه مامان پایین… 

 در حالی که دارم از عصبانیت میلرزم به مادرش زنگ میزنم و میگم خانوم لااقل خونه بمونید ما با خرج خودمون دخترتونو با آژانس فرستادیم .. میگه: خانوم میخواستید به پلیس ۱۱۰ زنگ بزنید بگید آقای پلیس ۱۱۰!!!!! این پدر نمیاد بچه شو ببره! اگه اینجا بمیره چی؟ میگم : خانوم محترم شما دارید این بچه رو فدای خودخواهی هاتون میکنید… میگه چطور پدرش پول داره خرج مشروب و تریاک و خانومای دیگه کنه ولی نداره پول آژانس بده… میخواستی به پدرش  بگی میدونی چرا تا ۱۰ شب خونه همسایه می شینیم؟ تا تو بخوابی و ما رو کتک نزنی….

دچار سر درگمی میشم نمیتونم بفهمم کی راست میگه…

قراری میگذاریم تا مادرش بیاد ببینم میتونم کاری یکنم تا کمی از این بار سنگین رو از رو شونه های  این دخترک کم کنم…نمیدونم با این همه غصه این بچه چطور درس میخونه… نمیدونم….

پی نوشت: (مشکل طول زندگیم حل شد!!!) بادمجون بم آفت نداشت! ظاهرا قراره حالا حالا مهمونتون باشم! از دعاهاتون ممنون. هم چنین احوالپرسی هاتون…

پینوشت دو : متاسفانه وبلاگم هنوز تو خیلی از شهرها ف ی ل ت ره کسی فکری … راه حلی… چیزی نداره…

ادامه مطب

عرض زندگی

چشمامو میبندم و فکر میکنم. چقدر … چقدر زندگیمو دوست دارم… نگاهمو از لای چشمام میدوزم به برگهای سبزی که توی گلدونهای زیبای سفید دارن خودنمایی میکنن… سبز سبز.. زنده و با طراوت… چقدر دوست دارم این گلها رو… یادم میاد زمان دانشجوییم یه گل داشتم که توی آب بود. هر بار آب گلدونو میخواستم عوض کنم ریشه هاشو میبوسیدم… فکر میکردم این گلها رو بابام با دستای قشنگ و سخاوتمندش کاشته و من…. وقتی به گلها بوسه میزنم انگار دارم دستای مهربون پدرمو میبوسم…

 نمیدونم چرا اشک دیگه نمیزاره که برگ گلها رو واضح ببینم… لعنتی همیشه بی موقع میاد و همه چی رو خراب میکنه… بلند میشم از لای پرده به خورشید نگاه میکنم… به خیابون … به آدمای نا آشنایی که هر کدوم  یه جوری درگیر زندگی هستن… شاد و غمگین… شاد و غمگین… فکر میکنم همه شونو دوست دارم… انگار یه جوری با یه ریسمون از جنس عشق به همه موجودات زنده وصلم… به همکارام فکر میکنم… حتی اونایی که ندونسته و شایدم دونسته گاهی دلمو میشکنن و من اونقدر وولوم صدای قلبمو آوردم پایین که حتی گاهی خودمم صدای شکسته شدنشو نمیشنوم…

 ای اشک لعنتی ولم کن دیگه… صدایی تو گوشم میپیچه که یادته دیروز گفتی شدم عین سیب زمینی؟ بی رگ!!! زیادم انگار بی رگ نشدی!! وسط گریه خنده ام میگیره… این وجدان شیر فرهاد همیشه یه جایی مچم رو میگیره… فکر میکنم طول زندگی زیاد مهم نیست عرضش مهمه… ولی با این همه دوست دارم طولشم اونقدر کوتاه نباشه که بشه شکل مربع! فکر میکنم چقدر دلم برای خدا تنگ شده… برای مادرم که از پشت نی نی چشماش گرمای حضور خدا رو میبینم و برای پدرم که شونه های مهربونش عین آغوش خدا گرم و آرامبخشه… فکر این که فردا می بینمشون و میتونم تا اونجا که دلم میخواد ببوسمشون و عطر حضورشونو تو خونه حس کنم روحمو آرامش میده..

 خدای مهربونم برای حضور این دو فرشته نازنین تو زندگی زمینیم هزاران بار ازت ممنونم.

پینوشت: به دعاهای از ته دلتون  برای سلامتیم نیازمندم…

پینوشت دو: امیدوارم دیگه ف ی ل ت ری ن گ وبلاگم باز شده باشه…

ادامه مطب