سالگرد ازدواج

شریک تجربه های خوب روحانیم… تکیه گاه لحظه های تنهاییم… سنگ صبور دلتنگیهای سفرم.. همراه نازنینم…. مهربان من…  باشد که این سفر آنهم در کالبدی که او (خدای مهربانمان) به ما داده است  زیباترین تجربه های روحانی را به ما هدیه کند.….

 

 

میگه: دیگه افتادی تو سرازیری ها…

 میخندم و میگم: چطور؟

میگه: خوب دیگه اگه ۸۰ سال هم عمر مفید داشته باشی دیگه وقتی رفتی تو ۴۱ افتادی تو سرازیری…

 میگم: ای کلک پارسال که خودت رفتی تو ۴۰ سال گفتی دیگه چل چلیم شروع شد حالا که نوبت من شد افتادم تو سرازیری!!  

بعد نگاهش میکنم … اونقدر عمیق که انگار روحشو از پشت نی نی چشماش میبینم..

 میگه چی شد؟ چرا ساکت شدی…

سالها  عین برق و باد از جلوی چشمام میگذره… یاد اولین باری میفتم که دیدمش… نگاهش همینطور معصوم و مهربون بود…. اولین باری که دیدمش هرگز فکر نمیکردم یه عمر همدم و مونسم میشه… شریک شادیها و غمهام…

میگم: رامین یادته اولین باری که همدیگه رو دیدیم… چشاش برق میزنه… میگه آره… نگاهمو میدوزم به چند تا موی نقره ای کنار شقیقه اش و میگم چقدر بزرگ شدی…

 میگه تو هم همینطور… و چشماش پر اشک میشه.. ….

 با صدایی که از بغض میلرزه میگم: دیوونه چرا حالا گریه میکنی؟

میگه: آخه رسیدن به تو بزرگترین آرزوم بود.  اشک شور از روی گونه ام میغلطه و میگم  خوب حالا که  16 ساله که در کنارتم… نکنه داری از ناراحتی گریه میکنی !!! و دو تاییمون میزنیم زیر خنده…

میگه: راست میگی ها ۲۸ فروردین سالگرد ازدواجمونه… ای زبل همه اینا رو گفتی که کادو یادم نره!!!!!

میگم: نه بابا دیگه یه سرویس جواهر ناقابل که این حرفا رو نداره!!!!!

 

پی نوشت: برای همه تون زندگی پر از عشق…آرامش… صداقت سلامت و صد البته ثروت آرزو میکنم…

پی نوشت دو: همچنان برای شبنم عزیزم که اونور دنیا داره شیمی درمانی میکنه محتاجم به دعا با اون دلای صاف و مهربونتون…

پی نوشت سه: میدونم که مامان نازنینم وبلاگمو میخونه پس از همینجا دستای قشنگ اون و بابا رو به خاطر تموم زحمتایی که تو عید بهشون دادیم میبوسم و میگم عاشقانه دوستتون دارم و چشم انتظار دیدنتون…

 

 

ادامه مطب

تولدم مبارک

نگاهمو از توی آینه از  رو موهای سفید کنار شقیقه هام بر میدارم و  چشم میدوزم به راهی که سالها توش قدم برداشتم… از این فاصله نمیتونم دیوار ته باغو ببینم اما میتونم یاسمن رو ببینم که با پاهای کوچکش دنبال پدری جوان و پر انرژی میدوه و تلاش میکنه تا خودشو به قدمهای بزرگ پدر نزدیکتر کنه… توی یه دستش یه نارنجه و توی دست دیگرش شتر کوچکی که خیلی دوستش داره…. خسته میشه و می ایسته و میگه دضا (رضا) من خسته شدم… پدر بر میگرده یاسمن کوچکشو در آغوش میکشه و با هم از لابلای گلهای زیبا و رنگارنگ رد میشن… یاس زردهای زیبا همراه با گلهای قشنگ سفید و صورتی و قرمز به ژاپنی خیابون باغو تبدیل به یه نقاشی زیبا کردن… به خونه میرسن تا خوشمزه ترین غذای دنیا رو که مادر پخته بخورن… سالها از اون روزهای زیبا میگذره.. دوباره نگاهمو میدوزم به آینه کوچک ماشین… از پشت سر توی ‌آینه تا چشم کار میکنه درخت و گل و کوههای زیبایی که الان رنگشون آبی مایل به بنفشه و آسمونی که آبی آبیه بدون یه لکه ابر… یاسمن سوار بر دوچرخه داره زیست شناسی میخونه.. خنده ام میگیره … چه جاهایی که درس نخوندم… بالای درخت گوجه سبز با یه عالمه نمک لای کتاب! کف گلخونه های بزرگ که با خزه های سبز مخملی فرش شدن… وای این باغ… این بهشت برای من یه دنیا خاطره است… قیافه پدر با موهای جو گندمیش  میاد جلوی چشمام… مامان با اون نگاه مهربون و چروکهای دوستداشنیش… دلم میخواد تا صبح دستاشونو به پاس تموم عشقی که نثارم کردن ببوسم… یاسمن کوچک من… همین چهارشنبه یعنی اول فروردین وارد چهل و یکمین سال زندگیت میشی… چهل سال این دو فرشته به تو عشق ورزیدند… چهل سال دل نگرانت بودن که بزرگ شی درس بخونی دانشگاه قبول شی ازدواج کنی بچه دارشی و … تو تموم مشکلات و سختی های  زندگی کنارت بودن تا تو راحت تر بتونی سختی ها رو تحمل کنی… یادت نره یاسمنم که این دو فرشته چقدر حق به گردنت دارن… یادت نره که خوشبختی و موفقیتت رو مدیون این دو فرشته ای…  تولدت مبارک یاسمنم….

 سال نو تون هم مبارک…

پینوشت: من الان شمالم و نمیتونم به همه سر بزنم برگشتم میام وبلاگاتون عید دیدنی…بریا همه تون سال بسیار خوبی رو آرزو میکنیم پر از عشق …دوستی… محبت… سلامتی و ثروت…

ادامه مطب

اخبار هفتگی آخر سال

در شیشه هل رو باز میکنم عطر دوست داشتنیش منو میبره تو خاطرات سالهای پیش… اون موقع هایی که از دو هفته مونده به عید بوی شیرینی تموم خونه رو پر میکرد… با این که پیشونیم از گرمای فر خیس عرق بود و دستام خسته از گلوله کردن نون نخودچی و نون برنجی  و کمرم هم به زور صاف میشد… اما جعبه ها تند و تند پر از شیرینی های جورواجور میشدن… عطر شیرینی خونگی تموم خونه رو میگرفت و من مشغول درست کردن شربت باقلوا مست لحظه هایی میشدم که مهمونا از خوردن شیرینهای خونگی لذت میبردن… سالها تموم شیرینی های عید مامان اینا رو من میپختم… اونم به قول رامین با اسانس عشق… اما امسال دور و برمو نگاه میکنم… وای چند روز دیگه عیده  و من هنوز کارهای خونه تکونیم رو هم تموم نکردم… هنوز پرده ها گوشه اتاقن…  هنوز عیدی نگارو رامینو نخریدم… هنوز…  این سرماخوردگیه عجب کنه ای بود ولم نمیکنه.. (دیشب به رامین میگم حالا خوبه این آنفلوانزا نباشه یه بیماری کشنده باشه و من بمیرم همه بگن چه نازک نارنجی بود با یه آنفلوآنزا مرد!)

پی نوشت یک: بعضی از فرشته ها واقعا بالهاشون پیدا نیست اما برق چشم فرشته ها رو دارن… ممنون از مژده نازنینم که برای شب عید ۴۰۰ هزارتومن به بی بضاعتهامون کمک کرد از همینجا دستاشو میبوسم به خاطر اعتمادش به من و روح بزرگی که داره…

پی نوشت دو: برای شبنم عزیزم که تازه فهمیدم  خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم دوستش دارم همچنان دعا کنید که بتونه شیمی درمانیشو به راحتی بگذرونه و از این امتحان سربلند بیرون بیاد..

پی نوشت سه: یادتون نره که میتونید دور بعضی از خریدهای الکی تون رو خط بکشید و باهاش شب عیدی لبی رو خندون و دلی رو شاد کنید…

پینوشت آخر: یه پستی پارسال داشتم به نام  خونه تکونی دلها دلها دوست داشتید بخونیدش…

پی نوشت واقعا آخر: فرشته  نازنینم به نام سپید سیاه پول شما هم رسید و برای ادیب ارسال شد یه دنیا ممنون ممنون.

 

 

ادامه مطب