آنفلوآنزای جدید

بار دومی که تهوع از جام بلندم میکنه دیگه نمیتونم تعادلمو حفظ کنم و سرگیجه شدید باعث میشه که غش کنم کف زمین…

همه چی رو میشنوم اما… هیچ عکس العملی نمیتونم داشته باشم حتی ابروهامو به علامت نه نمیتونم بالا ببرم.. یا پلکم رو…  یه دوست نازنین رو که پرستاری خونده عین خودم.. صدا میکنن بالا سرم. هر کی یه چیزی میگه… یکی میگه فشارش افتاده پایین خیلی یخه…  دوست نازنین دستشو میزاره رو پیشونیمو میگه نه فشارش خوبه! تعجب میکنم که چطور من این روش کنترل فشارخون رو (از طریق تماس دست  با پیشونی!!!!) تا به حال نشنیدم!

دوست دیگه ای میگه میگرنش عود کرده صبح یه مسکن خورد و باز این دوست نازنین در حالی که نمیدونم چرا اونقدر پیشونیمو ماساژ میده میگه نه اینا علایم تنگی عروق مغزه که همیشه دکترا با میگرن اشتباه میکنن! احساس میکنم بی اراده ماهیچه های گونه ام کشیده میشن و خنده ای تلخ روی صورتم نقش میبنده!

پس بگو این ماساژ پیشونی بی دلیل ورژن جدید  اسکن و ام آر آی! هست!!! دوست نازنین که در کوتاه ترین زمان منو ویزیت کرده و تشخیصشم داده میره!!!!  و  بعد از سه ربع اورژانس میرسه تقریبا همزمان با رامین… که البته دیگه حال  من بهتره و میتونم حرف بزنم کارشناس اورژرانس فشارم رو از روی یک بلوز آستین بلند کلفت و مانتو میگیره! واقعا دقت عملشون بیسته نه! فشارم ۹ هست  البته دیگه با این روش کنترل فشار از روی لباس فشار مینیمم رو نمیتونن بگن!  و پزشک اورژانس برام اوآر اس تجویز میکنه!!!! و قرص دیمن هیدرینات… امضایی میگیرن و میرن!

 غروب پزشک متخصص بعد از هزار جور معاینه و نوار قلب میگه از عوارض آنفلوآنزای جدیده و عفونت گوش میانی باعث سرگیجه شده!!!!!

یه جوری یه حس خوب دارم.. وقتی یادم میفته که اون موقع که غش کرده بودم چقدر همه نگرانم بودن و بهم محبت می کردن لبریز عشق میشم… خدایا از این همه عشق که از طریق بنده های خوبت نثارم کردی ممنون…

پی نوشت: یه دوست خوب به نام شبنم که به جرئت میگم عزیزترین دوستمه و برام عین خواهرام عزیزه و تموم خاطرات خوب دانشجوییمو باهاش تجربه کردم نیازمند دعای قلبای مهربونتونه….

ادامه مطب

اعتقاد

سرشو میندازه پایینو میگه: برام دعا کن…

 اونقدرسوالی نگاهش میکنم که میگه… خانواده اش نمیزارن.

 میگم: اه میخوای ازدواج کنی؟ سرشو به علامت مثبت تکون میده..

 میگم : پسره؟

 میگه:آره

 میگم خوب چرا نمیزارن؟

میگه: تو بودی میزاشتی؟ خانواده خودم بودن میزاشتن؟ از من ۸ سال کوچکتره.

میگم: خوب آره راست میگی. تازه تو دو تا هم بچه بزرگ داری.

میگه: البته من خودم اگه برای پسرم در آینده این اتفاق بیفته میزارم.

 میخندم و میگم: باور کن تو هم الان میگی بعدا نمیزاری. میگه: چرا به خدا میزارم. مهم خوشبخت شدنشه دیگه نه؟ وقتی بدونم با اون خوشبخت میشه…

میگم: خوب شاید اون موقع فکر کنی که ممکنه بچه ات با یه زنی که از خودش بزرگتره و از شوهر اولشم دو تا بچه بزرگ دبیرستانی داره خوشبخت نشه…

میگه: نه من میزارم … تو نمیدونی ما چقدر همو دوست داریم. الان ۴ ساله که با همیم. همش خونه ماست. تازه یه سالشو که کلا خونه ما بود. بهش گفتم من که اعتقادی ندارم تو که اعتقاد داری گناه میکنی. اگه خیلی ناراحتی عقدم کن! من صیغه نمیشم… و بعد لبخندی میزنه و  با بغض میگه دعا کن دیگه … میگم بچه هات چی دوستش دارن؟ میگه خیلی…

تو دلم میگم تو چه ساده ای انگار من امام زاده ام که دعام به این راحتی بگیره… میگم: وضع مالیشون خوبه؟ میگه: آره ولی اونو تو خونه آدم حساب نمیکنن باباش بهش یه حقوق کارگری میده… دکتر میاد و ما حرفمون نیمه تموم میمونه… تموم راه برگشت به این فکر میکنم که این زندگی شیرازه گسسته چه آینده ای میتونه داشته باشه… که چرا باید یه پسر ۳۰ ساله انتخابش یه زن از خودش بزرگتر باشه که تازه دو تا هم بچه داره … ثروتی هم نداره که پسرک به خاطرش …. به هیچ کجا نمیرسم و رهاش میکنم…

پینوشت: من از این آنفلوآنزا جدیدا گرفتم بی رمق… بی جون… چشمامم عین قاتلها کاسه خون… با استخوون درد و نون اضافه!!!! دعا کنید اشکان و نگار و رامین نگیرن که اصلا حال پرستاری ندارم! (از طرف یک زن و  یک مامان خودخواه!)

ادامه مطب

ملاقات با خدا

تقدیم به فرشته های دوست داشتنی مژده عزیز… مریم نازنین ..سعیده مهربان … شیرین نازنین و محمد عزیز

 

ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت نامه ای بدون تمبر و آدرس را پشت در دید. داخل نامه نوشته شده بود امیلی عزیز عصر امروز به خانه تو می آیم تا تورا ملاقات کنم. باعشق… خدا

امیلی همانطور که با دستهای لرزان نامه را  روی میز می گذاشت با خود فکر کرد چرا خدا میخواهد من را ملاقات کند؟  من که آدم مهمی نیستم…

 و ناگهان با خود گفت من که چیزی برای پذیرایی ندارم. نگاهی به کیف پولش انداخت  او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت… با این حال به فروشگاه رفت . یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت زن و مرد فقیری را دید که از سرما میلرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت خانوم ما خانه و پول نداریم  و بسیار سردمان است و گرسنه هستیم آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟ امیلی جواب داد متاسفم من دیگر پولی ندارم و این نانها را هم برای مهمانم خریدم. مرد گفت بسیار خوب خانوم. متشکرم…

همانطور که مرد و زن فقیر دور میشدند امیلی دردی شدید را در قلبش احساس  کرد به سرعت به سمت آنها دوید  و سبد غذا رابه آنها داد و بعد کتش را در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و بعد برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا میخواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت همانطور که در را باز میکرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد در آن نوشته بود امیلی عزیز از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم… با عشق خدا…

پینوشت: دوستان خوبم اگر مبلغی برای ادیب به حسابم ریختید حتما برایم ایمیل بزنید یا در کامنتها بنویسید چون متاسفانه خیلی از اوقات آف لاینها را نمیتوانم بگیرم.

.

ادامه مطب