قانون کارما


با خنده میگه باورت میشه؟ سالها به شوهرش خیانت میکرد و عین خیالش نبود. عین کبک سرشو کرده بود تو برف. همه فهمیده بودن. حتی شوهرش. اما به روی خودش نمی آورد چرا…. نمیدونم یا از حجب و حیاش بود یا از بی غیرتیش! 

وقتی فهمید شوهرش با یه نفر دوست شده  زمین و زمانو بهم دوخت همه جا نشست از بدی شوهرش و خیانتش گفت خبر نداشت که همه پشت سر میگن این گندمی بود که خودت کاشتی حالا درو کن…

 

——————————–

پی نوشت:اگه فرصت نمیکنم به همه سر بزنم شرمنده چون اومدم تو دل طبیعت و باز شمالم پیش همون دو تا فرشته ای که  هرگز از دیدنشون سیر نمیشم. پدر و مادر عزیزم…

 

پی نوشت دو!: نگار هم بلاخره آپدیت کرد دوست داشتید بهش سر بزنید.

 

ادامه مطب

دنیای کودکی

 

دخترک تپل که ده ساله به نظر میرسه با حسرت نگاهی به هیکل باریک و قلمی طرف مقابلش میندازه (اونم ۱۰ ساله به نظر میاد) و با ناز میگه : بلدی با پاهات از میله بارفیکس آویزون شی؟ و لاغره با قیافه ای که انگار بندباز یکی از سیرکهای معروف دنیاست میگه: آره که بلدم تازه کلاسم نرفتم! و عین یک میمون دست آموز از میله ها سر و ته آویزون میشه…  بعد پیروزمندانه می ایسته و میگه : میای با هم دوست شیم؟ و تپله با ابرو میگه نه و میره…

نیم ساعت بعد می بینمشون دست در دست هم شادی کنان دارن میدون که تاب سوار شن… یه احساس خوب و دوست داشتنی عین  شوق کودکی مثل خون زیر پوستم میدوه… فکر میکنم چقدر کودکی پاک و دوست داشتنی و لذت بخشه… ای کاش هرگز حسمون بزرگ نمیشد!

—————————————————————————————————

پی نوشت برای دوست خوب مهدی کمالی: دوست خوبم در کامنت پست قبلی نوشتی: همه به خاطر خودشون تصمیم میگیرن و فکر میکنن بزار بره هر جا که دوست داره . چرا تو بندی که خودت هستی و نمیتونی بری اونم باید بمونه و بسوزه ؟

 برادر و دوست خوبم مهدی جان من اگه دلتنگ رفتن برادرم هستم به خاطر این نیست که خودم نمیتونم برم! نگرانم که نتونه به چیزایی که ایده آلشه برسه و دست خالی برگرده … نگرانم که اگه نتونه بره همیشه بین زمین و آسمون آویزونه… بین رفتن و موندن که بدترین حالته…  نگران روزهایی هستم که این برادر مهربون و عاطفیم از دوری دچار مشکل روحی بشه و غرورش نزاره که برگرده… نگران نگران نگران…..

کی میگه من نمیتونم برم… اصلا کی گفته من میخوام برم؟ دوست خوبم نوشته تو منو به باد روزای نوجوونیم انداخت اون موقع که یه دختر ۱۸ ساله بودم… تموم کارهامو برای رفتن کرده بودن (البته بگم این خواست پدر و مادرم بود که برم ) حتی از یکی از دانشگاههای معتبر امریکا پذیرش داشتم اما زد و اینجا دانشگاه قبول شدم و تصمیممو گرفتم که نرم. من داشتم میرفتم اونجا درس بخونم و حالا که قبول شده بودم دلیلی برای رفتن و قطع کردن ریشه ها نبود… هرگز پشیمون نشدم که چرا نرفتم چون اینجا چیزهایی رو دارم که اونجا هرگز نخواهم داشت… ۱۰ سال پیش هم رامین زمزمه های رفتن به استرالیا رو کرد با شرایطی که داشت به راحتی میتونستیم بریم خصوصا که داشتن زن پرستار (آخه من پرستاری خوندم) برای یک دامپزشک یک پوئن بود اما من متقاعدش کردم که نریم و باز هم پشیمون نیستم…  من ایرانو با تموم کم و کاستی هاش دوست دارم و حاضر نیستم ولش کنم و برم و به ایرونی بودنم هم افتخار میکنم……. درست مثل مادری که بچه عقب افتاده اشو میبوسه در آغوش میگیره  تمسخرهای دوست و همسایه رو به جون میخره حتی در خلوتش  از نگاههای ترحم آمیز مردم اشک میریزه  ولی به خاطر عشقی که به فرزندش داره حاضر نمیشه که جگر گوشه شو به مرکزی بسپاره و فراموشش کنه…

ادامه مطب

تنها برادرم…

نگاهش میکنم با دقت… انگار که میخوام تموم زوایای چهره اش خوب تو خاطرم بمونه… سالهاست که وقت نکردم اینجوری عمیق چشم تو چشمای مهربونش بدوزم… یه دفعه میرم تو دنیای نوجوونی اون موقع که من دختری ۱۶ _۱۷ ساله بودم و اون یه بچه شیطون اندازه اشکانم ….تقریبا دو ساله… و اون موقع تموم عشقم اون بود… اصلا همه زندگیم بود….   فکر میکنم روزگار چقدر سریع میگذره و ما آدما قدر لحظه هامونو یا بهتره بگم قدر لحظه های با هم بودنو نمیدونیم… پرده ای از اشک چشمامو میپوشونه… و تصویرشو مات میکنه… با صدایی که از غم میلرزه و سعی میکنم لرزشش رو پنهون کنم می پرسم: حالا حتما میخوای بری؟ معلومه خودشم از این تصمیم ناگهانی مضطربه با صدای خفه  میگه: آره…

و چیزی در من میشکنه…

 دلم میخواد سرمو بزارم رو شونه هاش  بگم التماست میکنم نرو… تمنا میکنم نرو…. بگم هر جا که بری آسمون همین رنگه… بگم ما اونقدر تو رو دوست داریم که بی تو دق میکنیم. بگم تو تکیه گاه بابایی… تنها پسرش… و پدر هر چقدرم که دختراشو دوست داشته باشه پسر براش یه چیز دیگه است… بگم مامان عین یه شاخه ترد و  شکننده از دوری تو میشکنه.. بگم بعد بابا برای ما خواهرا تو تکیه گاهی…… بگم… بگم ….  ولی نمیگم و فقط تا میتونم نگاهش میکنم… و غم سرتاسر وجودمو میگیره… موقع رفتن در آغوش میگیرمش و تو دلم دعا میکنم که یه معجزه پشیمونش کنه…. میدونم که برای خدا هر چیزی ممکنه هر چیزی….

—————————————————————————————————

دلم میگیره از این که جوونهای تحصیلکرده مون هم تو این مملکت احساس امنیت شغلی ندارن… اما دل گرفتن من مشکلی رو حل نمیکنه… واقعا چه میشه کرد؟ چطور باید  این جوونها رو حمایت کرد… ای کاش اونایی که قدرت تو دستاشونه کمی فقط کمی به فکر جوونها بودن…

—————————————————————————————————

پی نوشت: یه دوست خوب که خیلی شرمند اشم این قالبو برام طراحی کرده خواستم اگه ممکنه قالبو بیبینید و همینجا برام نظر بزارید که قالب جدید و بزارم یا همین که هست خوبه. بازم از دوست بسیار مهربون و خوبم ممنون.

ادامه مطب