یه شیر کاکائو باز کردم بخورم که میاد تو… میگه یاسمن جان یه آمپول دارم میزنی؟
میگم: پنی سیلین که نیست؟ آخه یادش به خیر دکتر خویی استاد داروشناسی مون میگفت فقط آدمای بیسواد پنی سیلین رو خارج از مراکز درمانی میزنن… (قابل توجه دوستان که من پرستاری خوندم. معلم پرستار یه چیزایی تو مایه شتر مرغ!)
میگه: نه ویتامینه..
با خنده میگم: آقای دکتر مسافرتن؟
میخنده و میگه: بزن دیگه…
میگم: زشت نیست آدم شوهرش دکتر باشه آمپولشو کس دیگه بزنه؟ لبخند تلخی میزنه…
با تردید میگم:روابط شکر آبه؟
نگاهشو میدوزه به دور دست و با یه غمی تو صداش میگه: آره…
میگم: اونقدر شکرآب که آمپول برات نمیزنه؟
میگه: چی بگم؟ و سر درد و دلش باز میشه…
بعد از سالها زندگی تازه فهمیده که ۱۸ ساله یه زن دیگه تو زندگی شوهرشه!!! مخم سوت میکشه… به زور بغضشو نگه داشته… میگه چه خواستگارهایی داشتم… تو چه خونه درندشتی بزرگ شدم… تک دختر بابا… مامانم میگفت تو رو میدم به یه معلم که سرش به کار خودش باشه… خونه شون جنوب شهر بود… از یه خونه درندشت در اومدم و رفتم تو یه اتاق تو خونه مادر شوهر تو جنوب شهر… ۱۰ سال با سختی زندگی کردم… بعدها دانشگاه قبول شد و پزشکی خوند… با بغض میگه همه فکر میکنن چه زندگی دارم… خانوم دکتر… خانوم دکتر… با یه زندگی عالی … کلی ثروت… اما خبر از دلم ندارن…
میگه: مدتها شبها میگفت میرم جمکران و صبح میومد حالا فهمیدم میرفته پیش اون! بعد از این همه سال زندگی بهم میگه طلاق بگیر و برو… نیاز مالی بهش ندارم چون ثروت کلونی از پدرم بهم رسیده اما میگم این بچه ها باید اسم پدر روشون باشه…
میگم: اون که خیلی مومن بود!
با خنده تلخ میگه میدونی چند بار حج واجب رفته؟ ۷ بار رفته مکه… ۳ بارش حج واجب بوده… یادته چقدر مومن بود؟ حالا موهاشو بلند کرده تا شونه هاش! و ژل میزنه به موهاش!! پریروزا میگفت این قران و مفاتیح ها رو جمع کن حالم بد میشه … هر جا نگاه میکنم یه قرآنه… کلا شده یه آدم دیگه…ماه رمضون نمیذاشت بچه ها روزه بگیرن! و بغضش میترکه…
بهم میگه ببخشید ناراحتت کردم…
هر کاری میکنم غبار غمی رو که روی چهره ام نشسته پنهون کنم نمیشه… چهره زیبا و معصوم دختراش میاد جلوی چشمم… دو تا دختر عین فرشته ها… فکر میکنم چه عاملی باعث میشه که آدم یه همچین فرشته هایی رو فدای هوا و هوس خودش کنه… فکر میکنم چه کار میشه کرد که یه همچین اتفاقات شومی تو زندگی آدم نیفته؟ فکر میکنم چطور میشه که عشق از تو زندگی جا خالی میکنه؟ فکر میکنم چطور ممکنه یه نفر ۱۸ سال تو زندگی رل بازی کنه…فکر میکنم …. و به هیچ جا نمیرسم… هوای سرنگ و خالی میکنم ..سوزن رو که فرو میکنم طبق عادت میگم نفس عمیق بکش… آخه این نفس عمیق کشیدن باعث میشه که آدم درد و کمتر حس کنه… میگه : نه درد ندارم… یادم میفته که این زن تو اعماق وجودش زخمی داره که دردش نمیزاره دردای پیش پا افتاده رو حس کنه. بوی الکل فضا رو پر میکنه و دلتنگی هم سراسر وجود منو…
پی نوشت: ندای عزیزم فرشته ای که ندیدمش برای اون خانوم پست قبلیم پول ریخت به حسابم و قرار شد هزینه دندونسازی اون خانوم رو هم ندا جون و نامزد مهربونش بدن…. از همینجا ازتون ممنونم و براتون یه زندگی پر از عشق و سلامتی آرزو میکنم… و دستای بخشنده تونو میبوسم…
پی نوشت دو: اون بنر بالا کار مریم و شهرام عزیزمه (خواهر و شوهر خواهر نازنین) شما رو نمیدونم ولی اون مه لابلای درختا یه جوری حس حضور خدا رو در من ایجاد میکنه… همینجا از مریم و شهرام عزیزم تشکر میکنم که لابلای اینهمه کاری که دارن کار منم انجام دادن…
پی نوشت سه: ساحل قشنگم دیگه اینجا مینویسه…