انتخاب شریک زندگی…

 

بچه ها از کامنتهای همه تون ممنون.. محمد راست میگه من خیلی خلاصه در مورد دوستی پسر ودخترا نوشتم… میدونید من یه این معتقدم که ما هر کدوم یه نیمه گمشده داریم و اگه بتونیم اون نیمه گمشده مون رو پیدا کنیم اونوقت تو سیر کامل شدنمون موفق تریم… البته این به معنی نیست که اگه اون نیمه گمشده مون رو پیدا کردیم زندگی بی دغدغه ای خواهیم داشت… نه! چون ما به این دنیا اومدیم که اتفاقاتی رو تجربه کنیم که خودمون انتخابشون کردیم… باورتون میشه؟ من باورم میشه… تو چند تا کتاب و حتی مقاله در مورد انسانهایی که مرگ رو تجربه کردن اینو خوندم…و البته این که ما قبل از اومدن به این دنیا خودمون زندگیمون و خانواده مون رو انتخاب میکنیم حتی حوادثی رو که میتونن به ما تجارب بیشتری ببخشن… ولی وقتی میاییم این دنیا همه چی رو فراموش میکنیم و هی شکوه میکنیم که چرا این اتفاقات برامون میفتن؟ خوب از مرحله پرت شدم!!! من میگم که چه بهتر که ما تجربیات زندگی مون رو با کسی سهیم بشیم که عاشقشیم.. اینطوری تحمل کردن خیلی از مشکلات آسون تره… اما چطور میشه فهمید که انتخابمون درست بوده یا نه؟ در موردش دفعه دیگه مینویسم.. شما چی فکر میکنید؟

 

پیوست۱:چه بد شده ها همه ازم خبر دارن… نمیتونم یه ذره دروغ بگم!!! تا دهنمو وا میکنم مثلا میگم آخه گرفتارم میگن آها دندونتو میگی خوندیم تو وبلاگت!!! میگم نه! اشکان! میگن آها اشکان که تب داشت خوندیم تو وبلاگت!!! معروفیت هم بد چیزیه ها!!! دوستم بعد از مدتها اومده بود ایران رفتم خونه اش… در مورد هر چی میومدم حرف بزنم میگفت آره میدونم تو وبلاگت خوندم!!! منم نطقم کور میشد!!! دختر عموم اموده بود ایران زنگ زدم بهش در مورد هر چی میخواستم بگم میگفت تو وبلاگت خوندم!!! مجبورم از این به بعد فقط دروغ تو وبلاگم بنویسم!!!

پیوست ۲: فردا آخرین جراحی لثه رو دارم به علاوه ایمپلنت (کاشت یک دندون) برام دعا کنید… باور کنید که دعاهاتون موثره چون دفعه قبل خیلی کم درد کشیدم…

ادامه مطب

افسون دو تا چشم..

یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست

نرود از دل من تا نرود از تن جان

اصلا دست خودت نیست…

 یهو به خودت میای و میبنی که دنیا برات یه رنگ دیگه شده… انگار سبک شدی عین یه بادکنک … انگار داری رو ابرا راه میری… انگار درختا از همیشه سبز ترن… گلها زیباترن… اصلا انگار چهره همه آدما یه جورایی مهربون تر شده… دوست داری بدویی.. انگار کودک درونت یه عالمه شکلات و اسباب بازی کادو گرفته… نمیدونی چی شده ولی لبریز انرژی هستی… شب که میری بخوابی انگار هنوزم خسته نشدی… خوابت نمیبره… دو تا چشم … دو تا چشم .. دو تا چشم سیاه یا قهوه ای یا سبز…شایدم آبی شایدم عسلی… نمیدونم … افسون اون دو تا چشم یه آن ولت نمیکنه… خدایا چه مرضی گرفتی؟  من میدونم عاشق شدی… آره اینا علائم عاشق شدنه…

نمیتونی بگی نه! من مراقبم نمیزارم افسون بشم… عشق اونقدر قدرتمنده که میتونه از کوچکترین روزنی وارد قلبت بشه…. و اگه وارد شد… اگه افسونت کرد … اگه گرفتارش شدی میدونی اگه این اونی که باید باشه نبود چه اتفاقی میفته؟ هیچی… سر دلت کلاه رفته.. لحظه هاتو باختی و بار یه عشق نافرجام روی شونه های قلبت همیشه سنگینی میکنه… پس چشم دلتو باز کن… نمیشه با یکی دوست بشی روزها و لحظه هاتو باهاش بگذرونی و گرفتار افسونش نشی… پس هشیار زندگی کن و آگاهانه انتخاب کن…

پی نوشت: اینو برای اون دوست نازنینی نوشتم که هفته قبل بهش قول دادم که در مورد دوستی دختر و پسرا بنویسم… به این امید که به دردش بخوره…

ادامه مطب

جر و بحث با خودم!!!

دلتنگی ها ی ما را باد ترانه میخواند…

هر چی میگم ول کن بابا تو هم حال داری ها.. میگه آخه دوستش دارم… از بچه گی همه میگفتن تو شکل اونی حرکاتت… رفتارت… حتی قیافه ات و همین باعث شد که یه جورایی همیشه از بقیه بیشتر دوستش داشته باشم…

 میگم خوب که چی؟ میگه آخه با این که یه بار دلمو خیلی بدجور شکست ولی بازم به خاطر همین چیزا بخشیدمش… حالا هم هر وقت بهش زنگ میزنم خیلی ابراز دلتنگی و محبت میکنه ولی اونقدر بی معرفته که اگه بدونه هزار و یک بلا هم سرم اومده امکان نداره یه زنگ بزنه حالمو بپرسه.. حتی هفته قبل هم که بهش گفتم عصر جراحی لثه دارم یه زنگ نزد حالمو بپرسه… اونم منی رو که انقدر دوستش دارم. وقتی فهمیدم پسرش مریض شده یک سال تموم هر روز زنگ میزدم دلداریش میدادم سعی میکردم بار غمو از رو سینه اش سبک کنم تا بلاخره پسره از اون بیماری لعنتی خلاص شد و بعدشم گذاشت و رفت خارج…

 میگم تو که همیشه میگی من هر کاری بکنم به خاطر خودمه و خدا پس نباید متوقع باشی.. میگه بابا جون دوستش دارم دلم براش تنگ میشه اه عمه  هم انقدر بی معرفت…

 میگم فکر کن دو تا عمه داری نه سه تا!!! تازه نوه های ما چی که یا عمه ندارن یا عمو!!! میگه باشه ولی دل تنگم ای کاش نداشتمش…ای کاش منو با شاملو آشنا نکرده بود… ای کاش برام پرواز با خورشید مشیری رو نخریده بود…

 میگم تو هم خلی مردم تو نون شبشون موندن … هزار و یک درد بی درمون دارن تو غصه میخوری که چرا عمه کبی حالتو نمی پرسه برو بابا خدا به تو یه عقل حسابی بده به منم یه پول درست حسابی… میخنده ولی برق اشکو که از دلتنگی تو چشاش حلقه زده میبینم و تو دلم میگم انصافا حق داری ولی چه کنم که نمیخوام زیاد بهت رو بدم…

 

 

پی نوشت۱: شما میگید اگه دلمون واسه یکی بی نهایت تنگه و اون یکی خیلی بی معرفته خیلی خیلی …چه کنیم ؟ بهش زنگ بزنیم و بزاریم دلتنگی مون کم شه؟ یا ما هم حالشو نپرسیم تا بفهمه که ازش دلگیریم؟ یا زنگ بزنیم و بهش بگیم؟….

پی نوشت ۲: ممنون از احوالپرسی هاتون اشکان حالش خوب شد… فقط یه ذره بد اخلاق شده و همش مثل اون بچه میمونه تو کارتون میخواد بچسبه به مامان یاسی…

پی نوشت ۳: بابت احوالپرسی دندون هام هم ممنون. بخیه قبلی ها رو کشیدم و این سه شنبه آخرین جراحی لثه رو دارم بعلاوه یه ایمپلنت (کاشت دندون) کسی تا حالا ایمپلنت کرده؟

آخرین پی نوشت!!! عکس اشکان اون بالا قابل رویته؟ یا فقط خودم میبینم؟

ادامه مطب