شیرینی عید

چند روزی بیشتر به سال نو و تولدم نمونده… وای چقدر دلتنگ این مسافرتم… ما اگه خدا بخواد سه شنبه ظهر میریم شمال که چهارشنبه سوری رو هم شمال باشیم… بقیه یعنی دو تا خواهرای دیگه هم تا قبل از عید میان. نگار که انقدر بساط سور و سات جور کرده که انگار میخوایم صد سال بمونیم… دوچرخه و  واکمن خبرنگاری برای ضبط خاطرات مادربزرگ و پدر بزرگ!!! و هزار تا سی دی کارتون و بازی و یه عالمه بازی فکری!!! و بد مینتون و اسکیت و ….تازه خدا میدونه چه چیزهای دیگه ای رو یواشکی غر غر من برداشته!!! خدا کنه از اونجا بتونم کانکت شم . تو تعطیلات انقدر شلوغ میشه که کانکت شدن غیرممکنه… انقدر تو فکر رفتنم که دلم به هیچ کاری نمیاد… شوق خونه بابا که ماههاست توش نبودم تا وجودم غرق لذت و آرامشش بشه… عصرای ساکت و دوست داشتنیش که هنوز سرت رو روی بالشت نذاشتی غرق خوابی… شبهایی که فقط صدای پارس سگهامون میاد که مثلا به شغالها یا رهگذرها بگن که ما هستیم!!! جاده چالوس با تموم زیباییهاش… تشنه ام تشنه تموم لحظه ها… چیدن هفت سین که هر سال کار منه…

هر سال این موقع من بودم و سینی هایی که هی از شیرینی های داغ پر و خالی میشدن… جعبه هایی که تند و تند از شیرینی های تازه و خوشمزه پر می شدن… دستهای آردی و خونه ای که بوی عید میداد… خسته میشدم اما فکر این که همه از خوردن شیرینی های خونگی لذت می برن خستگی مو در می کرد و… سالها شیرینی عید مامان اینا رو من میپختم… نخودچی .. برنجی …سوهان.. باقلوا.. توت.. کره ای و گردویی و…. خلاصه این روزها فر من همیشه داغ بود …. امسال حتی هنوز خونه تکونی هم تمام و کمال  نکردم… امسال شیرینی عید اشکانه!!!

ادامه مطب

بدقولی!!!

اه چقدر بدقولی بده. به نظر من تو هر صنفی که باشی چه باسواد باشی چه بی سواد باید خوش قول باشی. من خودم ندرتا مگه اتفاق خاصی افتاده باشه که به قولم عمل نکرده باشم یا این که سر قراری دیر رسیده باشم… این جایی که میرم دندانپزشکی منشیه میگفت برادرتونم همیشه زودتر از وقتش میرسه گفتم آخه بابا ما رو اینطوری تربیت کردن. همیشه وقتی قرار بود بریم جایی بابا از اون ساعتی که قرار بود زودتر میومدن خونه و یه ریز هم میگفتن بریم؟ بریم؟  حاضرین؟ ما هم عین مورچه هایی که به لونه شون حمله کردن هر کدوم یه طرف میدویدیم یکی داشت لباس اوتو میکرد یکی برس به دست داشت مو سشوار میکشید و هی میگفتیم بابا الان حاضر میشیم. و مامان بیچاره که تا اون موقع داشت هی به سوالات همه در مورد این که چی بپوشن و چی به چی میاد جواب میداد تازه میرفت سراغ کمدش که هول هولی یه چیزی تن کنه!!! بابا هم که نمیدونم چرا همیشه یه دقیقه ای حاضر میشد شیک و مرتب دم در ایستاده بود و دیگه یه ریز میگفت بریم!!! و این بریم ها تو لحظه ای که مثلا لنگه جورابت پیدا نمیشه!!! یا یه دفعه دکمه لباست همون موقع پوشیدن کنده میشه یا یه لک کوچولو جلوی بلوز تمیزت پیدا میشه!!! درست مثل درل تو مغزت فرو میره!!! و بابا دیگه میرفت تو ماشین می نشست و بوق میزد که دیر شد… حال آن که مثلا ما یه همونی معمولی شام خونه عموم دعوت بودیم…حالا اگه وقت دکتر داشتیم که دیگه اوضاع وخیم تر بود… این بود که هنوزم من هر جا قرار دارم اون استرس دیر به قرار رسیدن باعث میشه که زود برسم…

بیست روزه که شب عیدیه میون این همه کار و با بچه کوچولو در انتظار کارگری هستم که در طول سال به نیازش نه نگفتم و حالا که من به اون احتیاج دارم هی میگه فردا میام و منو تو استرس انتظار میزاره و نمیاد!!!! چرا؟ شاید چون بهم بدهکاره و الانم که بره کشون کارگراست!!! میترسم هم کارگر غریبه بیارم تو خونه… کاشکی همه آدما رو  یه بابای خوش قول مثل بابای من تربیت کرده بود!!!   راستی شما جزو کدوم دسته اید خوش قول یا بد قول؟   

ادامه مطب

معلم قران یا مبلغ دروغ؟

زنگ قران

معلم قران: چرا دیر اومدید سر کلاس؟

نگار: خانوم مبصر کلاس دومی ها بودیم.

معلم قران: باید زودتر میومدید.

نگار: خانوم ما نفهمیدیم شما اومدید سر کلاس.

نادری(یکی دیگه از بچه ها که با نگار مبصر بوده): خانوم ناظم گفتن که بمونید. نگاه چپ چپ نگار به نادری که یعنی چرا دروغ میگی؟ و پاسخ نادری که: زنگ تفریح خانوم ناظم بهم گفت….

معلم قران: نگار خانوم آدم باید جرئت داشته باشه. چرا اگه خانوم ناظم گفته راستشو نمیگی… خیلی بده آدم ترسو باشه. من باید بدونم شما از کی دستور میگیرید….

مسخره کردن بچه ها و نگاه های تند بچه ها به نگار و احساس غرور نادری و حس تلخ نگار… بغض نگار و قطره های اشک شوری که گونه هاشو نوازش میده…

 معلم قران: خیلخوب دیگه نمیخواد گریه کنی…

 

ساعت تفریح…..

نگار: کی خانوم ناظم بهت گفت؟

نادری: ببخشید نگار یه دفعه اومد تو دهنم دروغ گفتم….

 

زنگ دوم…

بعد از این که معلوم میشه که خانوم ناظم حرفی به نادری نزده و نادری دروغ گفته….

نگاه منتظر نگار برای این که خانوم معلم قران که همیشه از دروغگویی و بهشت و جهنم صحبت میکنه نادری رو بابت دروغی که گفته دعوا کنه یا لا اقل از نگار بابت اونهمه زخمی که به روحش زده عذر خواهی کنه… و متاسفانه دست نوازشی که بر سر نادری کشیده میشه و کلام معلم قرانی که معلوم میشه اینجا نیومده تا رسول کلمات خدا باشه بلکه اومده تا یاد بده که به راحتی میشه حق و نا حق کرد و آب هم از آب تکون نمیخوره نگار رو متاثر تر میکنه.. .

و کلام خانوم معلمی که دو ساله معلم قران نگاره و نگار همیشه شاگرد ممتاز کلاسش بوده: نادری جان برو تو حیاط یه باد بهت بخوره حالت عوض شه…. و این جمله به اون و همه دانش آموزای دیگه میگه که دروغ بگید بیشتر عزیزید و بهشت و جهنمی که گفتم کشک…. و بغض فروخورده نگار که به محض رسیدن به خونه میترکه برای حقی که ضایع شده به دست کسی که همیشه دم از دین میزنه…

 

فردای اون روز توی حیاط

معلم قران که دیگه نه تنها برای نگار محبوب نیست بلکه باعث شده از چهارشنبه ها و حتی قران که همیشه بهش آرامش میداده بدش بیاد: نگار از دست من دلخوری؟

نگار: با نگاهی تلخ و لبخندی اجباری و سکوتی  که هزاران حرف نگفته توشه … و زنگ بعد معلم قران که فکر میکنه تازگگی ها نگار سرکش شده!!!! : نگار خیلی اخلاقت عوض شده سرکش شدی فکر کنم باید مامان رو ببینم!!!!

 ونگاری که بغضش رو تا توی ماشین بابا تو گلو نگه میداره و تو ماشین بغضش میترکه و صدای شکستن دل پدری که عاشقانه این فرشته کوچولو رو دوست داره. پدر با عصبانیت میخواد بره پایین و حال این معلمو جا بیاره که نگار میگه بسپر دست مامان…

 خدای قشنگم چقدر باید هر چه رشتم پنبه بشه برای احمق هایی که حتی هنوز تو رو …مهربونیتو عدلتو… نمیشناسن و شدن مبلغ تو و گفته هات در حالی که تو کوچکترین رفتار و اعمالشون میلنگند؟ هی تلاش میکنم که بگم تو اونی نیستی که عدلت اینطوری باشه… باز یکی نمیزاره…کمکم کن…

 

ادامه مطب